Thursday, December 29, 2011

نامه دكترسروش به خامنه اي Letter of Souroush to Khamenei


باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بينم
ازعبدالکریم سروش به خامـنه اي

حرٌزمانه وهنرمند دلير و آزاده ، محمد نوری زاد ، باب نقد ناصحانه و نصح ناقدانه رهبری را گشوده است و از اصحاب قلم و اجتهاد خواسته است تا دعوت او را لبيک گويند و به نوبه خود ادای تکليف و امر به معروف کنند و دفتر انتقاد را کلان تر سازند ، مگر اين آواهای نازک ناقدانه بدل به فريا د شود و پرده گوشی و صفحه وجدانی را بلرزاند و گره از کار فرو بسته خلقی بگشايد

آقای سيد علی خامنه، ای رهبر جمهوری اسلامی ايران، صاحب اين قلم چند بار با شما با عتاب و درشتی سخن گفته و مذمّت‌ها و ملامت‌ها بر شما باريده و قلم را بر سياهی‌ها و تباهی‌ها گريانده است اما اينک بر آن است تا خشم خود را فرو خورد و قلم را به جانب ديگر بگرداند و از در ارشاد و نصيحت و انذار و موعظت در آيد. و اگر چه به عين اليقين پايان دولت سحر مدت شما را نزديک می‌بيند ، راه نکونامی و نيک‌ سر انجامی را به شما نشان دهد ، مگر به جاروب انصاف خانه قدرت را از خاشاک ستم بپيراييد و از خدا و خلق آمرزش و پوزش بطلبيد و بند از پای عدالت و آزادی برداريد و زندانيا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را (که اعظم منکرات عالم است) زندانی کنيد و آب حکمت را به جوی حکومت بازگردانيد و بازی سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد و بقيه دوران زعامت را به توبه و تدارک سپری کنيد تا سپيد روی به ديدار خدا رويد. "زين کاروان سرای بسی‌ کاروان گذشت" ناچار کاروان شما نيز بگذرد "بادی که درزمانه بسی‌ شمع‌ها بکشت روزي بر چراغدان شما نيز بگــذرد

ميدانم که آزموده رامی‌‌ آزمايم و‌ای بسا که جزملامت و خذلان نصيب نبرم ، اما با خود می‌‌گويم " نور او نوشد که باشد شعله خوار" . در گفتن فايده‌ها هست که در نگفتن نيست : گزاردن تکليف ، آگاهانيدن خلايق ، عذر تقصير به پيشگاه خا لق ، جنبانيدن وجدان مخاطب ، گشودن راه آزدگی و شکستن قفل غمناکی و غلامی وافسانه نيک‌ شدن در تاريخ. پس " بيم خسران و خسروانم نيست

گر چو فرهادم به تلخی‌ جان بر آيد باک نيست - بس حکايت‌های شيرين باز می ماند ز من

آقای خامنه ای: اين تجربه نخستين من در گفتگوی نرم با شما نيست. سال‌ها پيش وقتی‌ در نوشته يی از روحانيت انتقاد کردم که چرا سقف معيشت را بر ستون شريعت زده اند ، با عتاب شما رو به رو شدم که در خطابه يی بر آن نوشته خرده گرفتيد و چون پاسخ آن خرده گيری را با کمال ادب و فروتنی در مجله کيان دادم و از فتح باب ديالوگ با رهبری ابراز شادمانی کردم و عتاب تلخ شما را با قند تحمل فرو خوردم که " جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت " ، شما در خطابه يی ديگر چنان درشتی کرديد و اين باب نيم باز مخاطبه را چنان غضب ناکانه به هم کوفتيد که گويی دنده‌ها و دندان‌های مرا می‌شکنيد تا به من و ديگران حالی‌ کنيد که، شاه با تو گر نشيند بر زمين/ خويشتن بشناس و نيکوتر نشين". رفتار‌های هراس آور وزارت اطلاعات از آن پس شروع شد و آنان به بهانه اينکه " تو صدای آقا را هم در آورده ای " بر من تنگ تر گرفتند و اشتلم‌ها کردند و دشنام‌ها دادند و محروميت‌ها پيش آورد‌ند و " زور عريان " را که از آستين انصار حزب الله بيرون می‌‌آمد ، حوالت من کردند و صريحاً گفتند که تکه تکه ات ميکنند و آتشت ميزنند که تا امروز هم آن گستاخی‌ها ادامه دارد. چندی پيش بود که فرزند مرا، که تنها گناهش فرزندی منست، صدا زدند و به قتل تهديدش کردند و گفتند آماده شهادت باش چون ممکن است " اسرائيلی‌ها " کارت را بسازند و خونت را بگردن حکومت بيندازند. ممنوع التدريس و ممنوع الخطابه وممنوع الخروج بودن و سپس اخراج شغلی وکتک خوردن ها در تهران وقم ومشهد واصفهان وخرم آباد و... به جای خود ، که از جنس " خشونت نرم " اند و از فرط نرمی و نعومت بی‌ آزار می‌‌نمايند! رنجنامه های من به هاشمی رفسنجانی مطلقاً بی پاسخ ماند. از آن پس زبان در کام بردم و رسم مخاطبه پر مخاطره را فرو نهادم . اين‌ها همه در زمستان استخوان سوز انسداد بود..خاتمی که آمد گفتم فاتحت است نه خاتمت. باب گفتگو بايد گشوده بماند که ضمان حرّيت است و نشان مدنيت.او هشت سال رئيس جمهور بود و ما يکديگر را نديديم. ازمکر ماکران و طعن‌ طاعنان می‌‌ترسيد. به قم رفت و همه جا رفت ، اما به ملاقات اعظم و افقه فقيهان ، آيت الله منتظری رحمة الله نرفت . دست و پايش چنان به زنجير احتيا ط بسته بود که پيوندش با احباب گسسته بود. با اين همه من به او نامه‌های گشاده و سر گشاده نوشتم و نقد‌های چالاک کردم و او را از سرهنگی‌های فرهنگی باانگيزه‌های چنگيزی بيم دادم كه: " اگر ايران است ، اگر ايمان است ، اگر کرامت انسان است ، اگر عقل و برهان است ، اگر عشق و عرفان است ، همه دستخوش تاراج و طوفان است . کجاست شير دلی‌ کز بلا نپرهيزد".پاسخی نداد ، گر چه پاسخی واژگون هم نداد . حکايت حافظ بود و شاه يزد: شاه هرموزم نديد و بی‌ سخن صد لطف کرد شاه يزدم ديد و مدحش گفتم و هيچم ندادبه همين دلخوش بودم که اگر رهبری کلاه گوشه به آستين دلبری می‌‌شکند و برتر از سليمان می‌‌نشيند و با موران سخن نمی‌‌گويد ، رئيس جمهوری هست که آشکارا نقد می‌‌شنود و بر نمی‌‌آشوبد و به " آئين گفتگو " روی خوش نشان ميدهد و به جوانان می‌‌آموزد که نقد آشکارحاکمان هم ممکن است و هم مطلوب. دريغا که او سپر بلای رهبری بود و در نقض پيمان با مردم تا آنجا پيش رفت که "ترک کام خود گرفت تا بر آيد کام دوست". احمدی نژاد که به جای خاتمی نشست " ز تاب جعد مشکينش چه خون افتا د دردل .اينبار حتيّ وسوسه يی خرد دل مرا نگزيد که نامه يی به وی بنويسم و با او رازی‌ بگشايم. بلی ، " ز منجيق فلک سنگ فتنه می‌‌باريد " و کجروی‌ها و بی‌ رسمی‌‌ها طوفان می‌کرد ، اما " کی‌ شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد " چه جای مکاتبه است با دولتمردی بی‌ تدبير و دولتی خرافه گستر و سفاهت پرور که از چاه‌های نفت بر می‌دارد و در چاه‌های جمکران می‌ريزد ؟ و قايق خرد خيالات خام خود را با پاروی تائيدات رهبری در دريای مخاطرات بين المللی به يمين و يسار می‌‌راند و به توهم " ظهوری " و فتح الفتوحی قريب الوقوع ، انگشت تحريک در چشم خونريز جهان خواران جنگ طلب می‌کند و باکی از ويرانی خاک ايران ندارد

ايام ميگذشت و خود را برای نقد و نصيحت رهبری آماده می‌کردم که قصّۀ " وحی و نبوّت " پيش آمد وتهمت تکفيرو غوغای عنيفی که بر سر آن بر آورد‌ند . دست نگاه داشتم و نخواستم شهد کلام را به زهر سياست بر آميزم و پا از کفش فقاهت بر نياورده در کفش ولايت کنم. انتقادات عالمانه را پاسخ گفتم و به قدر مقدور شوخ های شبهه را از رخسار رسالت زدودم و حقيقت کلام خدا را که همان کلام محمد ( ص) ست باز نمودم . غبار آن مناقشات که فرو نشست، برق انتخابات از افق سياست دميد و چشم‌ها را خيره و دل‌ها را فريفته کرد . اميد ها زنده و جانها تازه شد. همه جوشيدند و گفتند نوبت آزمودن بخت است و نشاندن عدالت بر تخت. کسی‌ نميدانست که درون پرده چه فتنه‌ها ميرود و شاخ گستاخ استبداد چشم عدالت را چه زود کورخواهد کرد. نتايج که ازپرده برون افتا د ، آشکار شد که دست خيانت در صندوق امانت مردم برده اند و ديوی را دوباره بر تخت سليمان نشانده اند و دامادی دروغين را به حجله حکومت فرستاده اند و غنيمتی را به غارت ربوده اند و پای اهانت بر شرافت مردم نهاده ند. خوشبختانه غيرت ملت بر غارت شوريد و شيرينی‌ سرقت را در کام راهزنان تلخ کرد.مردم « زوال استبداد دينی» را جشن ميگرفتند و باد و آتش در کار برکندن خيمه استبداد وسوختن ريشه بيداد بودند که مزدوران و شقاوت پيشگان فرمان يافتند تا قتل و شکنجه و شرارت و تجاوز و تطاول را به اوج رسانند و عَلَم شقاوت را بر قلٌه قساوت بر افرازند . گورستان‌ها را پر کردند و زندان‌ها را پر تر. اما جنبش فرو ننشست..دانستيد که کار از گلوله پيش نمی‌رود . به تحبيب پرداختيد. هر روز به بهانه‌ای جمعی‌ را فرا خوانديد و با آنان به سخن نشستيد . حتی شاعران شعر به مزد را ، مگر آب رفته را به جوی بازگردانيد. اما شعار‌های ستم رسيدگان نشان داد که شعورشان بسی‌ بيشتر از اين هاست و نارضائی آنان فراتر از آن است که به نوازشی فرو بنشيند. شعار" مرگ بر ديکتاتور" نشان آن بود که جز زوال استبداد و مرگ ديکتاتوری راضی‌ شان نخواهد کرد. در هنگامه اين بيداد و استبداد و در يکی از مجالس لطف و عتاب رهبری بود که جوانی دليری کرد و وام شجاعت بگزارد و شما را به شنودن انتقاد دعوت و سفارش کرد(محمود حميدنيا) .شما هم خشک و خنک پاسخ داديد که: بلی ما مخالف انتقاد نيستيم، همين و بس. پيدا بود که لغتنامه تنگ رهبری از شرح و بسط واژه انتقاد سخت تهی است و ذهن خو کرده به ستا يش ها و نوازش های مداحان ، تحمل ورود اين مفهوم ويرانگر را ندارد.آشکار بود و رفته رفته آشکار تر شد که رهبری هواهای ديگر در سر دارد. نه مشتا ق نقد است نه مشوق ناقدان و خوی نکوهيده استبداد چنان در دماغش متمکن شده است که سياهی درحبش و سرخی درآتش. حديث تلخ حوادث ايام بعد را چگونه می‌توان نوشت که قلم را نسوزاند

اعظم مصائب آن بود که مزرع سبز جنبش را به خون سرخ جوانان آلوديد و شمس و قمرِ آن را در بند کرديد وآن دوشير بيشه شجاعت را به زنجير ستم بستيد وآن دوچراغ راه آزادی را در تاريکخانه اسارت نشانديد بدين اميد که جنبش فرو نشيند و بيداری فرو خسبد و اينک نيز مبتهج و مفتخريد که به عنايت ولی‌ّ عصر فتنه گران را محبوس کرده ايد و بد خواهان را مأيوس و به تدبير تو تشويش خمار آخر شد”. جمعی از بهترين فرزندان اين آب و خاک اکنون در سياه چال و زندان اند و رنجه و شکنجه می‌‌شوند و تاوان نيک‌خواهی‌‌ها و حق طلبی‌های خود را می‌‌دهند و نجاست و خباثت سفلگان و سفّاکان را به جان ميکشند تا ردای رياست و هاله قداست شما آسيب نبيند. بس کنم گر اين سخن افزون شود خود جگر چبود؟ که خارا خون شود همين قدر بگويم کاری کرده ايد که اينک کوچکترين اصلاح به يک انقلاب می‌‌ماند، آيا هنروحسن تدبير اين نبود که هاضمه مديريت را ، چنانکه هنر همه دموکراسی هاست، چندان فراخ و نيرومند کنيد که حرکات انقلابی بدل به اصلاح شود ؟ آيا از ضعف بصيرت وسوء سياست نبود که با دروغزنی کم خردوفريبکار چون محمود احمدی نژاد ابتدا به مغازله پرداختيد ودولت او را فخر امت وشرف سياست وا نموديد وحاشيه نشينان درگاه رهبری هم امام زمان را دعا خوان وپشتيبان او دانستند ، لکن همينکه رفتار اورا حمل به نافرمانی کرديد فرمان حمله باو را صادر کرديد؟ جنٌ و انس جمع شدند و به شما گفتند: " بر تو ميلرزد دلم زانديشه يی با چنين خرسی مرو در بيشه اي" وشمااز سر رعونت گوش نکرديد تا آنجا كه، سنگ روی خفته را خشخاش کرد اين مثل بر جمله عـالم فاش كـرد، مهرابله مهرخرس آمد يقــين کين او مهرست و مهر اوست کين ، باری از پس نامه نگاريهای نورانی نوريزاد، بجستجو در پايگاه الکترونيکی‌ و دفتر خطابه‌های پيشين شما برآمدم و ازبخت نيک اين جملات نادر را يافتم که درين فضای ملول وعبوس ، مصلحت اقتضا می‌کند حقيقت انگاشته شود: " البته نبايد با مسئولان مبارزه و دشمنی کرد ، اما اين حرف به معنای‌ انتقاد نکردن و مطالبه نکردن از مسئولان متخلف از جمله رهبری نيست ، چرا که می‌‌توان در عين صفا و دوستی‌ انتقاد هم کرد، ۱۷ مهر ماه ۱۳۸۶ - پايگاه اطلاع رسانی دفتررهبری


آقای خامنه اي، ایحالا من از همين سخن ساده و کم جان شما می‌خواهم قلم را جان دهم تا با شما سخنان جانانه بگويد که: نه هر کس حق تواند گفت گستاخ- سخن ملکی است سعدی را مسلٌم، سالها پيش ديدم که بر کنگرهٔ ايوان ، آنجا که مهمانان را می‌پذيريد کتيبه يی نهاده اند و اين سخنان امام علی‌ را به خط خوش بر آن کنده اند : " من نصب نفسه للناس اماما فليبدأ بتاديب نفسه قبل تأديب غيره ...... " : "هر کس بر مسند رهبری می‌‌نشيند ، نخست به تأديب خود بپردازد و سپس به تأديب ديگران" ، که معلم خويشتن احترامش بيشتر از معلم ديگران است".من می‌خواهم شما را در اين تاديب کمک کنم ،باور کنيد من بر شما رقت بسيار ميبرم که چگونه ميتوانيد از گرداب مداحّی‌ها طاهر و سالم بيرون بجهيد ؟ ناز پرورده مدح نرم مداحان، آيا طاقت نقـد سخت نقــادان را خواهد داشت؟ نيک‌ خواهان دهند پند وليک -‌ نيك بختان نبوند پند پذير پند من گر چه نيکخواه توأم می‌ کند در تو سنگدل تاثير؟ بر رعايايی چون خود و نوری زاد و ... هم رحمت ميبرم که چه مايه ناکامی کشيده اند و ناراستی ديده اند که اکنون کلماتی‌ کم جان را که با کراهت ادا شده اند بايد به منزله کرامتی آسمانی بر گيرند و در پناه آن خطر کنند و‌ای بسا که ترک جان و سر کنندغريبا ! واعظ مسجد کرامت مشهد را چه افتاده است که خود وعظ کسی‌ را نمی‌‌شنود و قدرت مطلقه ولايت در گوش او چه خوانده است که ناشنوا ما نده است ؟ای صاحب کرامت ! شکرانه سلامت روزی تفـقّدی کن درويش بی‌ نوا را ، شما که کراراً در خطابه‌های خود برای اعيان حضرت و ارکان دولت به ويژه سفيران و رايزنان و مبلغّان می‌گوييد " پيام اسلام را به همه جا برسانيد . ما برای جهانيان حرف‌های گفتنی بسيار داريم " آيا نمی‌دانيد که سخن بدون مجال نقد ، نه گفتنی ميشود و نه ماندنی. شما و همراهانتان که هميشه يک سو‌يه سخن ميگوئيد و سخن ديگران را نه از نزديک و نه از دور نميشنويد و اصلا لايق شنيدن نمی‌دانيد ، کدام حرف گفتنی برايتان باقی‌ مانده است ؟ چهار صد سال است که جهان تئوری نقد آزاد و عمل آزادانه نقد را می‌‌آزمايد و از برکاتش بهره مند می‌‌شود. حالا از شما چه بشنود که ز اين بانگ جرس چهار صد سال است پس مانده آيد و هنوز سخنان آب نديده و نقد نشنيده خود را علاج درد‌های جهانيان می‌دانيد؟ای کاش نقد‌ها را فقط نشنيده می‌‌نهاديد و ناقدان را اين همه فرو نمی‌‌کوفتيد.کارنامه شما در پاسخگو کردن خويش و شنيدن نقد ديگران به هيچ روی درخشان نيست. جوانان و نيکخواهان توصيه های شما را بکدام پيشينه و پشتوانه جدی بگيرند؟ در آغاز رهبری که دماغ مرجعيت می پختيد، فقيهی دلير مشفقانه و عالمانه شما را پند داد که فروتنی کنيد و جامه افتاء بر تن مکنيد که "من افتی بغير علم فليتبوّأ مقعده من النّار"، صاعقه عذاب چنان بر او نازل شد که ديگر مراجع از بيم سرها در گليم کشيدند وخائفانه در کنج خاموشی خزيدند. آنچه ولايتی ها با آن فقيه اهل بيت کردند ناصبی ها با علی واهل بيت نکردند. اين پيمانه کوچک تحمل که به نيم قطره مخالفت پر می شود با سيلاب بی امان نقد چه خواهد کرد؟ البته در اين ميان فقيهی زيرک قد علم کرد وسر قدم کرد وجوهر در قلم کردو رساله يی در ولايت مطلقه شما فراهم کرد.مقام رهبری هم کرم کردو اورا به رياست قوه قضاييه مفتخر ومکرّم کرد. از سعيدی سيرجانی نميگويم که او را از جان سير کرديد و به دست "سعيد "شقی" اسير کرديد و يک چند اورادرزنجـيراسير كرديد و عاقبت او را هم سرنوشت اميرکبير کرديد، و چون او بسی بسيار، از فروهر ها گرفته تا پوينده و سهرابی وتفضلی و زيدآبادی واحمدقابل و... ودريغ از يک جمله توضيح يا استغفار.چرا با ناقدان و مخالفان چنين می‌کنيد؟ از مقيد شدن قدرت مطلقه ميترسيد؟مگر آنان جز اين می‌‌گويند که بازی‌ سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد؟ ميترسيد که ديگر نتوانيد با اشاره انگشتی دفتر حيات کسی را ببنديد؟ اين همه که مردم را در خطابه‌ها به تقوا دعوت می‌کنيد ، آيا می‌‌شود به انتقاد هم دعوت کنيد؟ نقد، تقوای سياست است و بی‌ انتقاد و مطالبه ، تقوا طبلی‌ تو خالی‌ است. مگر علی‌ با مردم خود نگفت :" لا تکفٌو عن مشورة بعدل او مقولة بحق فانی فی نفسی لست بفوق آن نخطی”:"از مشورت دادن و حق گفتن با من دريغ نکنيد که من برتر از خطا نيست". در اين روزگار چه حاجت به انوری پروری است که چنين با شاعران شب نشينی می‌کنيد؟ آيا حافظان زمانه هم راهی‌ به مجالس شما دارند؟ آيا اصلا حافظ صفتانی باقی‌ گذشته ايد ؟ شاعران پر گوی دم سرد وفصاحت فروشان بی درد کم نبوده اند و نيستند. حافط را دليری نقد فقيهان و صوفيان و رياکاران و تزوير گران و خرقه پوشان و زهد فروشان و محتسبان و اوقاف خواران و قارونان و گران جانان و عبوسان و شحنه شناسان ، يعنی نقد جامعه دينی زمان ، حافظ کرد نه حديث سرو و گل و لاله و وصف چشم و ابرو وخال و گيسوی نازک بدنان و سيمين ذقنان.شما هم بگذاريد تا جامعه ، حافظان دلير و نقاد و تزوير ستيز خود را بپرورد حتی اگر در روی شما بايستند وبدرشتی بگويند : گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنی ما نيستيم معتقد شيخ خود پسندگوييد مجلس خبرگان و خبرگان مجلس هستند و " عرايض لازم را به استحضار می رسانند ". آنان مفلسان منقادند نه مخلصان نقّاد: از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو- يعنی زمفلسان سخن کيميا مپرس، ديانت را چرا بهانه خشونت کرده ايد؟ گفته ايد "اسلام تازيانه هم دارد" ولی آيا فقط تازيانه دارد؟ عسل فروشی چه عيب داشت که سرکه فروشی اسلامی دائر کرده ايد؟ می دانم به حافظ ارادتی داريد. پس "ارادتی بنما تا سعادتی ببری." جامعه حافظی بپا کنيد: بی ريا و پر لبخند. هم کسوتان حلوا خوردۀ خود را بنگريد که کشوری را در ماتم وخرافه و ريا و گزافه غرق کرده اند، لبخند را از لب ها ، معرفت را از مغزها ودليری را از دلها ربوده اند، جلوه می فروشند و عشوه می خرند، آب می دهند و گلاب می گيرند، درس غلامی و غمناکی به مردم می دهند و تخم تقليد و تزوير می پراکنند.بنگاه بانگ ورنگ هم اينک خادم طنازی ها و گزافه پردازيها و شعبده بازی های آنان شده است: مدرسه ای برای نادانی و مصطبه ای برای ثنا خوانی و قهوه خانه ای برای نقّالی و سخنرانی و دغل سرائی برای آبرو سوزی و حيثیّت ستانی. صندوق صوت و صورت را بنگريد که سرای زاغ و زغن و خانۀ تزوير و دغل شده است و از آن جز بانگ تملّق ورنگ تزوير به چشم وگوش نمی رسد. نه صدائی از مدارا درآن هست نه سيمائی از مروّت، نه نقدی نه مطالبه ای، نه سؤالی نه محاسبه ای. درس غلامی می دهند و نقد دليری می ستانند. آبرو ها می برند و دروغ ها می پراکنند. نيم خرده بر خشونت نمی گيرند ولی صد آفت در آزادی می بينند. از ريختن آبروئی چندان بيم ندارند که نمودن تار موئی. تا بداند مؤمن و گبر و يهود - كاندرين صندوق جزلعنت نبود

خدا را بر رعیّت رحمت آوريد و جای اين نرم تنان گزافه‌گوی را به سخت رويان بدهيد که با شما درشتی کنند و با خلايق نرمی

با شما سردی کنند و با خلايق گرمی.آن قدر ارتفاع بگيريد که تيغ تصرفتان جامۀ قوای سه گانه را چاک نکند اما آن قدر ارتفاع نگيريد که گوشتان فرياد مظلومان و صدای ناقدان را ادراک نکند. به شما زبانی توانا داده‌اند تا حق را بگوييد ودستی نا توان يعنی که دراز دستی نکنيد.مجلس و دستگاه قضا را به خدمت نگيريد واز آنها رأی و حکم بر وفق مزاج خود طلب نکنيد. دستگاه قضا بايد پنجه در پنجه رهبری بيفکند و او را در سوء معاملاتش مؤاخذه کند. با اين مجلس ذليل وقضای زبون کدام دادگری و کدام مردم سالاری ممکن است؟ و انتخابات چه گرهی از کار ملت خواهد گشود؟ مثلث زر و زور و تزوير يعنی سه برادران لاريجانی را گماشته ايد تاشما رااز شر قضا وقانون وحقوق بشر برهانند؟ خلايق رااز نحوست اين تثليث برهانيد وبی خطر بر خط راست برانيد. چهره قضا وقانون را به آب عزت از غبار ذلت بشوييد واز اسب انتخابات فرودآييد وزمامش را بدست مردم بسپاريد.آقای خامنه ایولايت فقيه البته نه شرعاً اعتبار دارد نه عقلاً وکثيری از فقها وعقلا با آن مخالفند اما هرچه هست به معنای ولايت سياسی ست نه ولايت معنوی ، ومفهومی جز رياست و زعامت فقيه ندارد. امتحان کنيد و همين را آشکارا بيان کنيد "کافرم گر جوی زيان بينی". تا نا آشنايان، "ولايت فقيه" را ديگر عين ولايت باطنی و قداست معنوی نشمارند. دکان اين مغالطه را خودتان ببنديد. رياست و سياست را رنگ قدسی و آسمانی نزنيد. صادقانه و آمرانه به صدا و سيما بگوئيد تا ازين پس از زعامت فقيه سخن بگويد نه از ولايت او. تا هيچ مؤمنی به هوس ذوب شدن، سر در تنور ولايت نکند و در آرزوی شفا يافتن ، نيم خورده "ولیّ خدا" را نخورد و« بر زمينی که نشان کف پای توبود» بوسه نزند و برای انتقاد کردن وجدان و ايمانش نلرزد. اين مغالطۀ کلان را خود از اذهان پاک کنيد تا آنچه را به جبر تاريخ يا به سوء اختيار يا از بلندی بخت در دامن ايرانيان افتاده نيکوتر بشناسند.سخنان شما اگر حجّت باشد در عرصه سياست است نه در عرصه معرفت ،وديگرچه معنا دارد درباره همه چيز سخن راندن و فقيهان و فيلسوفان و عالمان و مديران و اقتصاددانان و هنرمندان و دانشجويان و روحانيان و شاعران و فيلمسازان و... را مخاطب قرار دادن و بهمه درس دادن؟ "خويش را کامل نديدن خود کمال ديگر است" مگر نه؟از همه شگفت تر حديث علوم انسانی ورهنمودهای ناروای شماست که عين نارسايی آگاهی و نا پارسايی انديشه ست. تقوای سياست که نقد است وتقوای انديشه که سکوت است وتقوای عمل که مدارا ومروت است ازگفتاروکرداروپندار شما غايب است.در سياست فراتر از نقد می نشينيد ودر خطابه فزون تر از دانشتان سخن ميگوييد ودر عمل از حريفان ذلت وتسليم ميطلبيد. چه شب ها نشستم درين سيرگم - که دهشت گرفت آستينم که قم

آقای خامنه ای ، با خود می انديشيدم که تفاوت من با شما در کجاست. هر دو ايرانی و مسلمانيم و در دعوی متابعت از پيامبر عزيز اسلام همداستانيم و خيانت به وطن و هلاک حرث ونسل را اعظم گناهان ميدانيم. فراستِ چندان نمی خواست که ببينم اختلاف عميق در آن جاست که من به قبح ذاتی استبداد معتقد و ملتزمم اما شما استبداد را اگر به خاطر دين و در خدمت نشرو بسط آن باشد ، می پسنديد و می پروريد وبا دينداری قابل جمع ميدانيد. بلی نقطه افتراق همين جاست و همه رفتار حاکمانه شما بر آن گواست (سخن ازوسوسه ثروت وقدرت نميگويم وانگيزه های شمارا به پرسش نميکشم وبينش سيد قطبی شما از دين را هم در شمار نميآورم بی جهت نيست که گاه با يک سخنرانی جان و مال و آبروی کسی را به خطر می افکنيد (ومن خوداز قربانيان اين صلاح انديشی مستبدانه ام و چون من بسی بسيار)، در انتخابات دخالت وتقلب می کنيد ، مجلس را در رايزنی های مهم سر جای خود می نشانيد، اجازۀ تظاهرات آزاد به هيچ گروهی و حزبی نمی دهيد، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنيد، قوّۀ قضائيه را معلّق می گذاريد و بی التفات به آن ، مخالفان را مجازات ودر حصروحبس می کنيد، حتی با درويشان که "وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند" وفا نمی کنيد ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهيد، سپاهيان را به عرصه سياست و اقتصاد می کشيد، صدا و سيما را مهار ميزنيد، فرهنگ و دانشگاه را امنيتی نظامی می کنيد، حوزه های علميه دينی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنيد، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند فرو می کوبيد، زور عريان را به خانه ها وخيابانها می بريد و انصار حزب اله را برتر از قانون می نشانيد و مصونيت قضائی می بخشيد و...آخر اگر روزی اين آب وخاک به مخمصه يی و مهلکه يی بيفتد و بيگانگان دست طمع درآن دراز کنند از مجلسيان ذليل ، از دانشگاهيان مظلوم، از نويسندگان شکسته دل وشکسته قلم، از عالمان بسته دهان، از احزاب اخته و مرعوب ، از سياست پيشگان بله قربان گو، از مديران ناکارآمد، از صدا و سيمای دروغگو، از روحانيان خونين دل، از کارگران فقير، از نوکيسه گان فاسد انتظار چه معجزه ای می توان داشت؟ميگوييد سپاه پاسداران هست، بلی "هيچ شهی چون تو اين سپاه ندارد." ولی کشور پادگان نيست ، و همه کارش به قوای قهريه بر نمی آيد. چه حسنی وهنری دارد تابع الگوی سوريه و ليبی شدن و کشور را به نيروهای نظامی و امنيتی و فراقانونی و... سپردن و در حصاری از عسکريان و لشکريان نشستن و به "نصربالرعب" دل خوش داشتن؟ باور کنيد که استبداد ذاتا قبيح است وبا دينداری غير قابل جمع ست و شرّش ازهر شرّديگری فزون تر است . اين رذيلت رابا فضيلت دفع کنيد نه با رذيلت ديگر." ادفع بالّتی هی احسن السيئة".به نقد تن دهيد. " بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد". استبداد را بکشيد و خلقی را زنده کنيد. نقد رهبری مقدمه آشتی ملی و نشانه نيرومندی و فرو تنی است. آغاز ورود به عرصه مدنیّت و مدرنیّت ، و تمرين دليری و حریّت و نفی غلام پروری و عبودیّت است. چيزی را که چندين برکت در آن است چرا از رعیّت دريغ ميداريد؟زيرکان اطلاع واطمينان دارند که همه زجرها و زنجيرها وتجاوزها و تطاول ها به علم و رضا و اذن و اشراف شما ولذا گناهش بگردن شماست وبقول سعدی : که گفت ار نه سلطان اشارت کند که را زهره باشدکه غارت کند؟ خبر خباثت ها وقساوتهای قصابان شما به تواتر رسيده است. آيا تاوان اينهمه جنايت را می توانيد بپردازيد؟ اگر همه خوبيهای مملکت محصول رهبريهای داهيانه وپيامبر گونه شماست چرا زشتيهايش نباشد؟ قدرت مطلقه مسووليت مطلقه می آورد.مورٌخان آورده‌اند که آغا محمد خان قاجار هم موسيقی می نواخت هم زيارت عاشورايش ترک نمی‌شد هم به دستان نامبارک خود سر می بريد وچشم در می آورد. چرا رفتار و کردار شما بايد ياد آور احوال وی باشد؟ از فقه صفوی آموخته ايد که با " باغيان وياغيان»چنين قساوت مندانه عمل کنيد؟ بد نيست آن فقه را کمی هم به اخلاق بياميزيد و جان و مال و آبروی آدميان را حرمت بگذاريد. زندانهای شما خبر از خدايی خونخوار می دهند که از قتل وتجاوز باکی ندارد و پرده ناموس بندگان را می درد. از چنين خدايی به خدای عادل رحيم پناه بريد و بر اين بی رحمی ها و جنايات نقطه پايان بگذاريد

می بينم که وام از غزالی و سعدی می گيرم و نصيحة الملوک ديگر می نويسم و از سلطان تقاضای عدل ورحمت برای رعيت می کنم و چه جای شگفتی است؟ نه نظام ما نظامی مردم سالار است نه مردم ما شهروندان حقّ مدار. بل همچنان سلطانی داريم ورعيتی . " اينک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی".سعدی گفت : "دو چيز حاصل عمر است: نام نيک و ثواب". شما هم برای نام نيک اين جهان و پاداش کلان آن جهان ، در اين "نصيحةالملوک" به عين عنايت بنگريد. ابراهيم نبی از خدا نام نيک می خواست: " و اجعل لی لسان صدقٍ فی الآخرين" شما هم که از نام نيک نمی گريزيد. از صحبت دوستی برنجيد که بد را حَسَن و خار را سمن و عيب را کمال و زشتی را جمال می نمايد، کو دشمن شوخ چشم چالاک تا عيب مرا به من نمايد؟ من دشمن چالاک شما نيستم اما ناقد بی باک شما هستم و در کار شما عيوب بسيار می بينم که اگر بنويسم مثنوی هفتاد بل هفتصد من کاغذ می شود. من در اين مخاطبۀ پر مخاطره آبروی فقر و قناعت را می خرم و نام نيک و ثواب می طلبم. پروای حقيقت و مصلحت مرا به اين خطر می خواند که بجای شربت شيرين مدح ،داروی تلخ نقد را در کام شما بچشانم. زان حديث تلخ میگويم ترا تا ز تلخی ها فروشويم ترا بر اين رعیّت فرشته فطرت رحمت آوريد که در چنگال ديو استبداد همچنان اسيرند، نه لبخند بر لب دارند نه ايمان در دل نه نان در سفره ، نه دانش در دفتر ، نه نشاط عيشی نه درمان دلی. محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ايمانشان را. مفسدان نانشان را بريده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دريده اند. نه رنگ دادگری را می بينند نه چهره آزادی را . گران از تکاليف و تهی ازحقوق.رهبرانشان شب و روز ارجوزۀ عدالت می خوانند و بدنيا درس مهر و کرامت می دهند. اما خود زندان ها را از قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ريا آغشته اند. درس غلامی به مردم می آموزند و رشته بندگی بر آنان می آويزند و در " رسم ناقدکشی و شيوه شهر آشوبی " استادند. صد خرده بر ديگران می گيرند و اما خرده ای انتقاد بر خود را نمی پذيرند. خدا و ديانت را سپر بی کفايتی های خود نموده اند و خود راقوم برگزيده و ولی ٌ مقرب خدا وانموده اند. يحسبون کل صيحة عليهم. هر نصيحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را نوای اهريمن می دانند. کارشناسان مقدس تراشی اند ومهندسان خبره زنجيربافی. قاتلان بی باک مروت و سارقان چالاک حریّت. بر اين بندگان بندی رحمت آوريد که چون غلامان غمگين در اسارت ولايت شمايند تا زنجير غلامی وقفل غمناکی شان بشکند و برق دليری و شادمانی در چشمان نمناکشان بشکفد."يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم" ، قومی جامه ونان و جان و جوانشان را دادند اما به آنان اجازه يک انتقاد و اعتراض ساده ندادند و جواب مطالباتشان را با داغ و درفش آبداده دادند؟" با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل" جواب مراجع را هم با سنگ داد؟ و بهمه ناقدان اعلام جنگ داد؟ آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی آقای خامنه ای ، حرف جدّی من با شما اين است که حرف خود را جدّی بگيريد. حالا که صحبت از نقد ميکنيد، نسيه اش نگذاريد، آنرا نقد کنيد "چونکه آنرا کاشتی آبش بده". تا رعیّت به صداقت شما شهاد ت دهند و از برکاتش فايدت برند. از چه می ترسيد؟ مبادا حشمت و جلالت شما بشکند؟ مگر دل است که شکستنش گناه باشد؟ تازه "از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک؟" درآن شکستن صد برکت هست: سلامت ميهن، سعادت رعیّت ، پالايش فرهنگ ، نام نيک ، شکستن طلسم غلامی و دميدن روح دليری ، تعديل انحرافات و تقويم اعوجاجات و تصحيح اشتباهات... از اين بيشتر چه می خواهيد؟ من و دل گرفدا شويم چه باک؟ غرض اندر ميان سلامت اوستاز مولوی بياموزيد و چهره متبسّم اسلام باشيد ، نگذاريد نامتان در زمرۀ بانيان و حاميان قراءت فاشيستی ازاسلام رقم بخورد. "ذاک دعوای وها انت وتلک الايام".من از نوشتن اين نامۀ مشفقانه تنها فتح باب نقد را اميد می برم و بس وگرنه آنچه بايد بر سبيل نقد گفته شود چندان است "که گرصد نامه بنويسم حکايت همچنان آيد" .ديگران بايد از راه برسند و از شما بپرسند ديوار وطن چرا خم شده است و جويبار فرهنگ چرا آلوده است و آسمان آزادی چرا ابری ست وچهرۀ دين چرا عبوس است وکمر عدالت چرا شکسته است وچشم هنر چرا گريان است و دل دانش چرا پريشان است و جان و آبرو چرا اينهمه ارزان است و داعيان شعار نه شرقی و نه غربی چرا در هوس پی افکندن يک "شوروی" ديگرند و هوای سياست چرا مرگزاست و شکم اقتصاد چرا فربه از اختلاس وحرام است؟ کشتی انقلاب چرا کژ مژ می رود و ترکیۀ سکولار چرا از ايران ديندار بيش تر دل می برد؟و چرا جاهلان سرور شدستند و ز بيم عاقلان سرها کشيده درگليم می توانستم اين نامه را نهانی روانه کنم تا " به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد" بدست شما برسد اما رواتر ديدم که طبل زير گليم نکوبم و صفا را به خفا نپوشم بل بلاغ مبين کنم و بر سر مناره فغان برآورم و " به پيش شحنه بگويم که صوفيان مستند" .بقدر طاقت خشم خود را فرو می خورم و با دلواپسی عميق از آينده کشور و بی کفايتی های ويرانگر وايران سوز، صبورانه سرکشی های قلم را مهار ميکنم و درست گويی را به درشت گويی نمی آميزم و خطاب بی عتاب می کنم، وسخن بنرمی و آزرم می گويم تا دلی را به نصيحت گرم کنم وسلطانی را از سوء سياست برهانم. پست می گويم باندازۀ عقول عيب نبود، اين بود کار رسول نرم گو ليکن مگو غير صواب وسوسه مفروش در لين الخطاب

رهبری حق شما باشد يا نباشد ،نقد رهبری بی شبهه حق مردم است وگوش کردن به نقد آنان تکليف شما.آنهم در علن نه در خفا.صد محفل و مجلس برای تائيد ولايت فقيه بر پا می‌کنيد يکی‌ هم برای نقد و آسيب شناسی‌‌اش بر پا کنيد.صد مداح و ثنا خوان در روز نامه و صدا و سيما داريد ،يک نقاد را هم تحمل کنيد. نه فقط تحمل که تشويق کنيد تا عيب شما را آشکارا بگويند. زيان نميکنيد. خشونت نقد را بچشيد ، خاصيت‌ها دارد. دانشگاه‌ها را بگذاريد حقيقتاً دانش گاه ودارالعلم باشند . راضی‌ مشويد که حراميان و راهزنان دهان و استخوان دانشجويان را بشکنند و چشمشان را در آورند . دشنه را به مصاف دليل نفرستيد. بگذاريد افکار شاخ يکديگر را بشکنند. از زوال ايمان جوانان نهراسيد. دشمن‌ترين دشمنان ايمان ، مستبدان اند نه نقادان . به مغرب زمين نگاه کنيد . سه‌ قرن است گزنده‌ترين و کوبنده‌ترين مخالفت‌ها و دشمنی‌ها رابا دين کرده و ميکنند ، اما دين داری معرفت انديش همچنان بالنده و باقی‌مانده است. کليسا‌ها چراغشان روشن است. کتاب‌های محققانه در تاريخ و فلسفه و علم و دين ، بهتر و بيشتر از کشور ما به بازار می آيند.عاقبت ماندنی‌ها می‌‌مانند و رفتنی‌ها چون کفی بر آب می‌‌روند. دشمنان با انبيا بر می‌‌تنندپس ملايک رب سلٌم می‌‌زنند کاين چراغی را که هست اونوردار از دم و پف‌های دزدان دوردارآنقدر، جامعه را چون کودکی تر و خشک نکنيد و پستانک ولايت به دهانش نگذاريد .خدايی نکنيد بل خدا را در ميان آوريد ! هر جا عدالت و خلاقيت و رحمت و حرّيت هست ، خدا هم هست. خدايی که ما ميشناسيم و می‌‌پرستيم موصوف به اين او صاف است. جامعه را لبريز از عدالت و رحمت و خلاقيت کنيد ، خدايی می‌‌شود.به قشور و ظواهر دل شاد مکنيد و حقيقت را به مجاز نفروشيد ." غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد ". آقای خامنه ای، من و شما افسانه می‌‌شويم ، اما اين نامه ها جاودان می‌‌ماند ، چون پنجره‌ای به روی آينده و چون آينهِ يی براي آينده گان که چهره رياست شما را می‌‌نمايد و قصه زعامت شمارا میخواند. باری چو فسانه ميشوی ای بخرد افسانه نيک‌ شو نه افسانه بد، به منزل نخستين قدم بگذاريد و به منزله‌ نخستين قدم ، بگذاريد اين نامه را همگان بخوانند ، آن هم به فراغت نه به تشويش ، در روز نامه‌ها نه در شب نامه ها، در علن نه در خفا. با رعيت فتح باب گفتگو کنيد و به آنان جواب علنی بدهيد و از“استبداد دينی تان “دفاع کنيد . اين نامه را خود بر مردم بخوانيد وگر نه مردم بر شما خواهند خواند که: ” من نام لم ينم عنه " از کثرت اين گونه نقد‌ها و نامه‌ها نترسيد.اگر رشته عدالت محکم شود ، عده اين نامه‌ها هم کم ميشود. اگر هم نشد ، آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ کمترين حرمت به حقوق رعيت آن است که سخنش شنيده و سنجيده شود. اين باب را گشاده نگاه داريد که صد گشايش در آن است.قدر اين قلم‌های بی‌ طمع را بدانيد و تا سيلی روزگار در نرسيده حلوای نقد رايگان را نوش جان کنيد.نه فخری است برای جمهوری اسلامی و نه نام نيکی‌ برای شما که ناصحان نا امن باشند . اما اگر باری به صاعقه غيرت يا به ساءقه مصلحت ، کارگردانان ديوان قضا فرمان يافتند تا صاحبان اين قلم‌ها را در بند کنند ، بسپاريد تا جرم ديگری برای‌شان نتراشند و بر گناه ناکرده‌ شان نام گناه ديگر ننهند و برايشان جامه تنگ جاسوسی ندوزند و نامه ننگ ناموسی ننويسند.خويشاوندانشان را نيزآزار مکنيدوهمسران وفرزندانشان را به سياهچال ها مبريد ودر سردخانه ها منشانيد ودست تجاوز وتطاول در شرافتشان دراز مکنيد . جوانمردی را به جوانمرگی ميفکنيد.آيا می پسنديد با فرزندانتان چنين کنند در پايان ، باز هم وامدار گفتمان مهربان سعدی هستم که رعيت وار باب نصيحت را با سلطان می‌‌گشود : شهی که پاس رعيت نگاه میدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانی است وگرنه راعی خلق است زهرمارش باد که هرچه میخورد او جزيت مسلمانی ست،

اطيعوالله واطيعوالرٌسول. فان تولٌوا فانما عليه ما حمٌل وعليکم ما حمٌلتم.وان تطيعواه تهتدوا وما علی الرٌسول الاالبلاغ المبين. هذابلاغ للنٌاس ولينذروا به وليعلموا انما هو اله واحدوليذٌكرّاولواالالباب . .اوّل ديماه۱۳۹۰ عبدالکريم سروش
درشت نمائي متن توسط من انجام شده ونه نويسنده، بهزادنيا

Sunday, November 20, 2011

نسـلي كه عاشق نميشود Sara Shariati, Wrote

برای «نسلی که عاشق نمی‌شود

سارا شریعتي


در مفاتیح خواندم که دعای کمیل دعای خضر نیز هست و خضر پیامبرِ امید است. ما را، موسی را، با خود در همه‌ی ماجراهای سخت‌ اش همراهی می‌کند و هر بار در برابرِ سوالِ ما، چرایی‌های ما، عصیانِ ما، مخالفتِ ما با قـتلِ آن کودک، با خراب کردنِ آن دیوار، با غرق شدنِ آن کشتی، … می‌گوید :
"نگفـتم که ایمان نداری؟ و در پاسخ می‌شنود که : "صبر خواهم کرد و عاصی نخواهم شد.
امروز امّا ما عاصی شده ‌ایم. دیگر صبر نداریم. عاصی شده ‌ایم، نه نسبت به واقعیتی که نمی‌فهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهّمات‌مان. به این‌که هربارامید بستیم وهربارناکام ماندیم. اینست که دل ازحقـیقـت‌مان کنده ايم. خضر را تنها گذاشته‌ایم. همراهی‌اش نمی‌کنیم. ایستاده‌ایم و سر به زیر شده‌ایم. پذیرفته‌ایم که‌بی ادعا باشیم، سرِمان به کارِ خودمان باشد. جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاست‌مدار و قدرتمدار، و زندگی‌مان را بکنیم..
این ناامیدی راما درچهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوان‌ها که بظاهرمیهمانی ميگیرند ومي‌خوانند وميرقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دل‌خوش نیستند،‌ به هـیچ چیز. در جستجوی امنّیت هستند و موفـقیّت. هـمین جوانانی که می‌خواهند در لذّت به فراموشی برسند. قهرمانانِ لذّت در فلسفه، همه متفکرّینی هستند که به لذّت در غـلطیده‌ اند، چون شادی ندارند. امـید ندارند. چهره‌های عـبث هستند. لذّتِ مستی، خماری… هرچه که بی‌خبری می‌آورد و بی‌حسی‌… در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست ..
این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس می‌کنیم. تمام شهر حجله‌بندانِ مرگِ امید این مردم است. مردمانی که خسته شده‌ اند؛ که مجروحند؛ که داغـدارند؛ که می‌خواهند باز ماندگان‌شان را از بلای سیاست و بیداد فقـرحفظ کنند ‌و مصون‌شان بدارند..
این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکران‌مان، استشمام می‌کنیم. خضر آن پیامبریست که ما بیش از هر زمان، به او نیازمندیم.چرا؟ چون ما امروز به امید، بیش از هر چیز محتاجیم..
دوره ‌ای بود دوره‌ی ما، بیست و چـند سـال پیش، ما ســرشار از شور و شوق و امــید بودیم. فـلســفه‌یمان بــرای "تغییرِ جهان" بود و نه "تفسیرِ آن". جامعه‌شناسیمان برای بهم زدنِ نظـمِ موجود بود و بر پاییِ نظـمِ اجتماعیِ نوینی. تاریخمان گشوده بود و تاریخِ فردا در دست‌های ما بود. می‌خواستیم انقـلاب کنیم. نظمِ جهان را تغییر دهـیم. مدینه‌ی فاضله‌ی خودمان را، در گروهِ کوچکمان، در جامعه‌ی بزرگمان، در جهان، تحقـق دهیــم. همبستگی شعارِ ما بود و رفاه را جز در تقسیم‌اش با دیگران نمی‌خواستیم. بیست سالِ پیش، جامعه‌ی ما شاهد پیدایش و رشد هزاران گروه بود. به اسامی‌شان نگاه کنید : آرمان و مردم، دو مؤلفه‌ی ثابت بود. آرمان، آوا، ندا، صدا، فریاد… همه نشان از قـدرتِ ما، عـزمِ ما در رساندنِ حرف و حدیثمان به گوش دیگران داشت؛ و بعد، خلق، مردم، مستضعفین، کارگران… یعنی یک تجمع، یک جمع، چرا که ما رستگاری را برای همه می‌خواستیم. این پروژه‌ی مشترکِ ما بود. این حَبلِ مَتین ما بود. ریسمانِ مشترک ما. این همان طنابی بود که ما را از چاه نجات می‌داد و به صعودمان وا می‌داشت. اما این دوره، خوب و بد، گذشته است..

از آن زمان تا به امروز تحوّلاتِ بسیاری رخ داده است. در جهان، ودر ایران.
.درجهان، افسون‌زدایی شده است. عصرِ انقلابات به سر رسیده است. عصرِ ایدئولوژی‌ها به پایان رسیده است. مذاهـبِ امید، مذاهبی که وعـده‌ی رستگاری و نجات می‌دادند، در بحرانند. روشنفکران، مرگِ ایدئولوژی‌ها را اعلام کرده‌اند. پایانِ تاریخ را اعلام کرده اند. انتظار به پایان رسیده است. دیگر سبزواری‌ها، هر روز اسبی را زین نمی‌کنند و بر دروازه‌ی شهر نمی‌بنند تا امامِ زمان اگر آمد، سوارش شود. امروز از صاحب زمان می‌خواهند که دیرتر بیاید تا امتحانِ کنکور باز هم به تعویق نیافـتد!.
سخن گفـتن از امپریالیسمِ جدید، دیگر خریدار ندارد. گفـتمانِ عدالت‌خواهی، مغلوبه شده است. از مذهـب گفتن، زدگی ایجاد می‌کند. ملی‌گرایی کارِ پدرانِ ما بود. درنتیجه، مبارزه با امپریالیسم‌مان را حواله می‌دهیم به سازمان ملل. سوسیالیسم‌مان را تقـلیل می‌دهیم به خیر‌خواهی و حَسَنات. مذهبمان را "تبدیل" می‌کنیم به معنویتی بی‌ضرر، و انقلابی‌گریِ دیروزمان را "تعبیر" می‌کنیم به جوانی و خامی......
اما مسائلِ ما آیا از آن زمان تا به امروز تغییر کرده است؟ آیا فـقـر و گرسنگی کمتر از دیروز است؟ نیاز به مذهبی که پشتوانه‌ی عـدالت‌خواهی و دست دردستِ آزادی باشد، کم‌تر است؟ سلطه‌ی بی‌رقیبِ امپریالیسمِ جدید، مگر عـیان‌تر از دیروز نیست؟ واقعیتِ جهانِ سوم مگر نه این‌که همچنان موجود است و امروز بیش از دیروز در زیرِ غلطکِ بازارِ جهانی دارد قربانی می‌شود؟ و مگر نه این‌که برای جلوگیری از آنچه که از پی مهاجرت‌های مکررِ جـوانان و مغزهای جامعه ‌که فروپاشیِ ملی می‌نامند، ما بیش از هـر زمان نیازمند ایجاد یک روحِ ملی و احساسِ تعلـّقِ مدنی به این سرزمین هستیم؟
نسلِ ما، نسلِ دیروز، در پشتِ "نه"‌ای قهرمانانه، در پشتِ سنگرِ اصولِ اخلاقی و اعتـقادیش در برابرِ واقعیت می‌ایستاد. واقعیت را نمی‌پذیرفت.
رونو، خواننده‌ی فرانسوی می‌خواند : "جامعه! گرفتارم نخواهی کرد".....
پسوا، شاعـرِ پرتقالی می‌نوشت : "…واقعیت!را به فـردا بگـذار. برای امروز دیگر کافیست
اخوان می‌گفـت : "..…بیا ره توشه برداریم، قـدم در راهِ بی‌برگشت بگذاريم."
هوگو می‌سرود ‌: "…پاهایم اینجا، چشم‌هایم جایی دیگر"
نسلِ ما چشم‌هایش به جایی دیگر بود. نسلِ ما قـدم می‌گذاشت در راهِ بی‌برگشت. امروزه امّا، عصرِ پذیرشِ واقعیت است. پذیرشِ سرنوشت. عصرِ دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی‌حساب و کتاب. و این واقعّــیتِ جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگِ خارجی و داخـلی و اصلاحات و… را هـمه در طیِّ بیـست سال تجربه کرده است، بیش‌تر نمادینه شده است. خسته شده ‌ایم از این تجربه‌های مکرر و هـمه تلخ. اینست که پناه ميبریم به امنیّـتِ زندگیِ شخصی، و ازادعاهای بلند و پروژه‌های مشتركمان دست می‌شوییم واین‌هــمه را به حسابِ عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.
به آهـنگ‌ها‌ی امروزی نگاه کنید : مدام به فـراموشی‌ات می‌خوانند، به پذیرشِ واقعـّیت. اکـتفا به آنچه که هست
گذشته‌ها گذشته" ، "این کارِ سرنوشته". "عمرکمه، صفا کن"، ” اگه نباشه دریا، به قطره اکـتفا کن”
نسلِ دیروز بر سر حرفـش می‌ایستاد،‌ تا آخر. تزلزل را خیانت می‌خواند و بُریدگی. نسلِ امروز امّا "حرفـش را پس می‌گیرد." و می‌خواند که "خیال نکن نباشی، بدونِ تو می‌میرم". می‌خواهد واقعیت را بپذیرد، در آن دخیل شود، حتی گاه دوستش داشته باشد، و به خود بقـبولاند که می‌تواند به بازی‌اش بگیرد. می‌خواهـد مثبت اندیش باشدو‌ خوشبین. کار را یکسره کند.‌ وارد صحنه‌ی واقعیت شودو در آن مشارکت کند
روشنفکرانمان به ما می‌گویند ‌: “این”، درست است، “آن”، جوانی بود و خامی. ما باید تجربه‌ی تاریخ را در نظر داشته باشیم. باید فـرزند زمانه‌ی خویش باشیم. امروز عصر، عصرِ عـقلانیت است. ادعاهای گذشته را نگاه کنـیم : انقلابِ اجتماعی. سوسیالیسـم، جهانِ سوم گرایی. مذهبِ سیاسی. مردم‌خواهی… همه‌ی این‌ها را تجربه کردیم و امروز به اینجا رســیده‌ ایم. درنتیجه، تجربه‌ی تاریخی حکــم میکند که در حرف‌هامان تجد ید نظر کنیم. اگـر ما مبارزینِ دیروز می‌گفـتیم : آرمان و مردم، امروز باید بگوییم : عقلانیت و فـرد. اگر ما مذهبی‌های دیروز می‌گفتیم : مذهبِ ایدئولوژیک. یا به قولِ بازرگان، مسلمانِ اجتماعی، امروز باید بگوییم : معنویتِ فـردی، دینداریِ خصوصی. اگر ما روشنفکرانِ چپِ دیروز می‌گـفـتیم : سـوسیالیزم، امروز باید بگویــیم : نیکوکاری، کار حسـنه، خیرخواهی. اگر ما جهان سوّمی‌های دیروز می‌گفـتیم : راهِ سـوم، امـروز باید بگوییم، دمکراسیِ لـیبرال. باید واقعیتِ جهانی شدن و نسبیتِ مرزهای ملی را پذیرفت
از طرفی، مذهبِ اجتماعی هم، تجربه‌ی خودش را پس داده است. انقلاب هم کردیم و دیدیم که چه بود. سوسیالیزم هـم که دیوارش فـرو ریخت و راه سّوم هم که به بیراهـه انجامید… این حرف‌ها را تاریخ منسوخ کـرده است. این لیلی و مجنون‌ها به درد ادبیات می‌خورند، واقعـّیت‌ها را باید پذیرفت، با هــمه کاستی‌ها و کم بودهایــش، وگـرنه! متعــصّبی خواهــید ماند، جزمی، تنگ نظــر و خشونت‌گرا
."و نسلِ امروز قبول کرده است که کم‌ توقـّع باشد و واقع‌بین، و دل خوش کنـد به "به ـ بودِ"‌ همین "واقعـّـیت.
نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفـتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما بدلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزش‌هایمان نیز تجدید نظر کرده‌ ایم. در آرمان‌ها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قـدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون (دولت) مـّـتولیِ ملت شد، تعّـلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگی‌مان، به بقاءِ خود می‌اندیشیم!.
در جستجوی خود، مار‌گزیده شده‌ ایم، اینست که از هــر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک می‌کند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشته‌ایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده می‌کنیم. اما این تجربه‌های همه تلخ، بایستی توشه‌ی ما برای ادامه‌ی جستجو باشد. مگر نه این‌که به گفـته‌ای :" ..ضربه‌ای که هلا‌كمان نمی‌کند، قوی‌ترمان خواهد کرد…"؟ ‌ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوســیالیـزم، دمکراسی‌و… نیست. وفاداریِ ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتـی می‌گفـت، برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فـلسفه‌ی زندگی‌است. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بسته‌ی عـقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد می‌کند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزش‌هایی
از دو موضع به ایدئولوژی انتقاد می‌شود :
نخست (از موضعِ) دمکراسیِ لیبرال که خود، مدارِ ایدئولوگ‌هاست و با رسم و رسومِ یک ایدئولوژی، در واقع با اسمِ ایدئولوژی درگیر می‌شود. و دیگری از موضعِ پُست مدرن و نقـد ایده سالاری. در اینجا ما امّا از ایدئولوژی، معنا و مرام و جهت را مُراد می‌کنیم.
فرناند دومون، جامعه‌شناس و متکلم کانادایی می‌گوید :
در هر دوره به ما گفتند که "عصرِ پایانِ ایدئولوژی‌ها سر رسیده است" و پایانِ ایدئولوژی‌ها را هم‌چون پایانِ توهّمات به ما نمایاندند. در حالی که پایانِ ایدئولوژی‌ها، پایانِ توهّم نبود، پایانِ امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می‌آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قـدرت‌ها بسازند
این کاری‌است که ما امروز در صدد آن هستیم.
تاریخ یعنی چه؟ تاریخ یعنی حافظه‌ی ما؛ خاطره‌ی ما؛ گذشته‌ی ما؛ واقعیتِ دیروزِ زندگیِ ما و مگر نه این‌که هر حرکتِ جــديدی، اگـر بخواهــد که نو باشد، اولـین کارش ایستادن در برابرِ سازندگانِ این تاریخ، و صاحـبانِ این شناسنامه‌هاست؟ ایستادن در برابرِ این حافظه‌ایی که به ما می‌گویدکه : یادت نرود! همین کارها را ما در جوانی کردیم، دیدید که چه نتیجه‌ای داد. همین سنتی که به من می‌گوید :‌ همیشه همین بوده است؛ از قدیم تا ابد. هـمیــن گذشته‌ ای که مدام به من هشدار می‌دهـد، از حرکت بازم می‌دارد و نا امیدم می‌کند..

چاره را نسلِ امروز در گریز یافته است. گریز از این وطنی که دیگر مأوایش نیست. که در آن هـیچکاره است. که مدام تحقـیر و طردش می‌کند.ونسلِ ما، نسلِ دیروز،درواکنش به هـمه‌خواهیِ دیروز،امروزچاره را درکم توقعّی یافـته است، در "اکتفای به قطره" ، در "زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز"، در "گلــیمِ خود را از منجلابِ واقعیت بیرون بکش." هـمین مردمی که در شرایطِ انقلاب، یا در شرایطِ تهاجمِ دشمنِ خارجی، حماسه‌ها آفریدند و سرمشق شدند، امروز جز به امنیتِ اقتصادی و اجتماعیِ فـردِ خود، یا در خانواده‌ی خود، نمی‌اندیـشـند. دغدغه‌های اجتماعی، در بهترین حالت، به پرداخت خمس و زکاتِ ثروت ِخویش، تقـلیل یافته؛ و احساسِ تعّـلقِ به یک مـّّـلت، یک سرنوشتِ مشترک، دیگر وجود ندارد
در برابرِ دیکتاتوریِ این واقعیت، سلاحِ ما چیست؟ نه قدرتی داریم و نه امکاناتی. تنها امید است و تنها ایمان است که به ما این قـدرت و این امکانات را خواهـد داد. امید به آینده‌ای که ما در ساختنِ آن سهیم‌ایم و ایمان به آرمان‌ها و ارزش‌هایی که معنای زندگیِ مایند
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابرِ هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیت‌های اجتماعیِ بازدارنده‌ اش را بر‌می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقع‌گرایانه. هیچ حرفی برای گفـتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش‌ شرطِ هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قـــدرتی که از آن بهره‌مــندیم، پیــش شـرطِ هرکاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعّـلق داشت، باید به سرنوشتِ مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوبِ خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهتِ تغییرش بکوشیم
صحبتِ قـبلی من، صحبت از وفاداری بود. وفاداری به یک مفهوم : مفهـومِ انسانِ جدید. و به یک حرکت : آغازِ دوباره‌ی تاریخ. وفاداری که از آن سخن می‌گفتم، وفاداری به ارزش‌های خودمان عـليرغـمِ واقعیتِ موجود بود. وفاداری به همان عشق، همان آرمان‌ها، همان اصول، همان ارزش‌ها، همان بلنـدپروازی‌ها که ما را تا به ایــنجا کشاند. جستجوی مدام و ازپا ننشستن. مگر نه این‌که ما همچنان، هنوز، به آن آرمان‌ها و به آن دستاوردها معتقـدیم؟ پس بیاییم بجای دست شستن از دعاویِ خودمان، این مفاهـیمِ تحریف شده را "باز تعریف" کنیم و این ارزش‌های غصب شده را دوباره تملک کنیم. بیاییم پس از شستشوی این مفاهـیم و بازگرداندنشان به شأنِ اولیه‌ی خود، نسبت به آنها ادعای مالکیت کنیم. ادّعای مالکیت کنیم نسبت به سرزمینِ خودمان، ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ عـدالت‌خواهی. همان گفـتمانی که امروز در جامعه‌ی ما، آنها که در برابرِ آزادی ایستاده‌ اند، مدعی‌اش هستند. ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ دمکراسی، همان دمکراسی که امروز سرمایه‌داریِ جدید، مِلکِ مطلقِ خود می‌داند..
بیاییم در یک پروژه‌ی رهایی‌بخش مشارکت کنیم و ارزش‌های خودمان را ازچنگالِ مدعـّیان و صاحبانِ شناسنامه ‌دارش درآوریم و به میراثِ خودمان وفادار باشیم..
نیم قرن پیش، مصدق از ملتِ ایران سخن می‌گفت. بازرگان، از مسلمانِ اجتماعی سخن می‌گفت. طالقانی از شوراها و عدالت‌خواهی صحبت کرد. شریعتـي، " َالـنّـاس " را تَرجمانِ اجتماعیِ " اَلله" می‌دانست..
امروز ما از این هـمه، دست کشیده‌ ایم. تعلّقِ ملی را بنامِ جهانی بودن، کنار گذاشته‌ایم. دین‌مان را خصوصی کردیم تا کم‌تر هزینه داشته باشد. عدالت‌خواهی را رها کردیم چون (جریان) راست متولیِ آن است. دمکراسیِ لیبرال را تنها روایتِ موفـّق و ممکن قـلمداد می‌کنیم، چون آن تجربه‌های دیگر ناکام مانده بود. امروزما با عـقـب‌ نشینی داریم به حـّلِ معضلاتمان می‌پردازیم، ولی مسائل همچنان باقـیست.
در میهمانی‌ای، یکی از اقوام ما که دو فـرزندش تاریخ خوانده‌ اند، گـفت : " لعنت بر کسی که بگذارد فـرزندانش تاریخ بخوانند" و از این سخن این منظور را داشت : "…مومن از یک جا، دوبار گَزیده نمی‌شود"
من این صحبت را تکمیل می‌کنم :
گاه مومن می‌بیند که چون گَزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گَزیدن‌ها باید درس گرفــت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقـتش طاق می‌شود، در اینحال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقـّق نیافـته است، ازاودست نمي‌کشد. چون بایمانش نمي‌رسد، انکارش نمي‌کند. چون واقعیت علیه حقـیقـتِ اوست، تسلیم نمي‌شود.

مومن، معنای وجود خود را، زندگیِ خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقـبولیتِ عامّه یافـتن، ترجیح می‌دهد. مومن اززندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزش‌های خودش می‌شود. مومن چون یکبار گَزیده شد، از پا نمی‌افتد..
عشق، ایمان، امید، آرمان‌ها، معنا و دینامیسمِ حرکتِ تاریخ‌اند. وفاداری به این ارزش‌ها، ما را به جستجو و خَلقِ الگوهای جدید وا می‌دارد. این وظیفه و مسئولیتِ امروزیِ ماست. (۱) يازدهم آبان ۱۳۹۰
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(۱)بخشهائي كه با حروف درشت مـشـخّـص شده از نويسنده مقاله نيست. انتخاب ازماست

Wednesday, November 9, 2011

To my wife Fatemeh براي همسـرم فاطـمه

برای همسرم فاطمه
فاطمه جان، احتمال می‌دهـم از هـفـته‌ی آینده، زندان‌بانان ملاقات من و تو را برنتابند. من دلیل نگرانی آن‌ها را می‌دانم، که: مبادا میان من و تو، از پس پنجره‌ای دوجداره، و گوشی‌های تلفنی، چیزکی ردوبدل شود. نوشته‌ای، مطلبی، مهری، محبتی، اشکی، شوقی و شرمی که تا همیشه‌ی عمر بر چهره‌ی من نشسته‌است.
يادت هست سال ۱۳۶۲ با من همراه شدی و زندگی مختصرمان را بر پشت وانتی بار زدیم و راه طولانی بندرعباس را در پیش گرفتیم؟
من تمام سال ۶۱ را بدون تو، در منطقه محروم بشاگرد مانده بودم. و تو، سال بعد را، دور از من جایز ندانستی. گفتی:”ماهم می آییم. من و بچه ها”. که اباذر چهارساله بود و زینب یکساله ، یادت هست تمام روز را رانندگی کردم. نیمه های شب، از حاجی آباد که گذشتیم، هوای مطبوع جاماند و ما به هوای شرجی و داغ وارد شدیم. خسته بودیم. در کنار راه خوابیدیم. در خواب نیمه شب بودیم که یک روستایی رهگذر بیدارمان کرد و گفت: “این گاو اسباب پشت وانت شما را می خورد”. گاو را راندیم. او، سفره ی نان مارا بو کشیده و آن را از هم دریده بود.
یادت هست آن اقامتگاه بیرون شهر میناب را؟! که یکسال تمام، خانواده ی کوچک مارا در خود جای داد؟ و بیماری مستمر زینب را؟ من آنجا، یک سر داشتم هزار سودا، فکر می کردم آن همه فقر و محرومیت را می‌شود با یک سال و دو سال کار شبانه‌روزی زدود. و تو، نازنینم، دبیر بودی، در تهران. خودت را به شهر میناب منتقل کردی، جایی که تلفـنش هندلی بود و جز محرومیتی گسترده، هیچ نداشت و هرچه داشت، استعدادهایی بود که باید برکشیده می شد. من و تو، به این نیّت، به آنجا کوچیده بودیم. که استعدادها را برآوریم.
من در بشاگرد، طرح “کاشت و کوچ” را ابداع کردم. که: مردمان پراکنده ی آنجا را، چاره ای جز کوچاندن و اسکان دادن در چند منطقه محوری نیست. طرحی که بر کاغذ ماند و اقبالی برای انجام آن نیافت.
من می گفتم یک آبادی پنج خانواری، در لابلای کوه های صعب العبور، دلیلی برای ماندن در آن نقطه ی دور و پرت ندارد. چگونه باید به او جاده و مدرسه و امکانات بهداشتی داد؟ چه بهتر که آن آبادی را، و دیگرانی چون او را، به یک فضای فراخ آورد، کارخانه ای دست و پا کرد، معیشتی فراهم نمود، و امکانات منطقی زیست را برای آیندگانشان تدارک دید و شهرکی در حد مقدوراتشان به پا کرد و آن پراکندگی بی دلیل و رنج آور را در دل یک اجتماع درست مستحیل ساخت.
عمده ی عمر من، عزیز دلم، در همین مناطق محروم سپری شد. شدم یک پا متخصص محرومیت. هرچه نوشتم و هرچه فریاد زدم، راه به جایی نبردم. تمام نوار مرزی خراسان و سیستان و بلوچستان را روستا به روستا رفتم و از دار و ندارشان فیلم های مستند ساختم تا شاید نگاه ها را متوجه آن سامان کنم.
در همه ی این برنامه ها می گفتم: چرا نباید یک روستایی مرزنشین، در زابل، در سراوان، در قائن، در پیشین، در گوادر، به تعلقات رفاهی و اجتماعی ما راه یابد؟ و می گفـتم: همین که یک روستایی در آن نقطه ی دور مانده و سینه به سینه ی مرز دور کشور سپرده، باید دورش گشت و قد و بالایش را با بهترین امکانات معیشتی و رفاهی و اجتماعی آذین بست.
اما عزیز دلم، صدای من به جایی نرسید. ظاهـراً اداره ی جامعه، به شیوه ای که در تخصص کمیته امداد است، مطلوب تر تشخیص داده شد و من، و بسیاری چون من، هدر شدیم.
یک روز، پسرمان اباذر، به من گفت: “تو بالا سرِ ما نبودی”. و من به او حق دادم. به او، و به سایر فرزندانمان. و من، اینجا، با مرور این خاطره ها، بر انبوه شرم خویش خانه می سازم. و از همان خانه، به دست های تهی خویش می نگرم.
یادت هست نازنینم، یکبار که از بشاگرد به تهران آمدم، تو با لمس دست های من که زبر بود و پر خراش، خم شدی و بر کف دستان من بوسه زدی؟ این تابلوی پرشکوه، هرگز فراموشم نمی شود. بوسه ی آن روز تو، جنسی از آیه های قرآن داشت. و من، آن را به حافظه ام سپرده ام. و گاه به گاه ، با صوتی حزین، آن را تلاوت می کنم.
همسرم، من خودم را، تو را، و فرزندانمان را، به امید آینده ی بهتر این انقلاب، ندیدم. هرکجا تحمل و صبوری شما به کاستی می گرایید، شما را به آینده های بهتر وعده می دادم. و هرکجا روی ترش می کردید، بر شما می شوریدم. و حتی عرصه را به شما تنگ می گرفتم. آینده ای که در آن، من و تو به کنار، فرزندانمان، و فرزندانِ فرزندانمان را، سر در آغـوش نیکبختی می نهند و از نردبان رشد بالا می روند. اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر. شرمم باد اگر چشم انداز من از آینده ی انقلاب این بود. اف بر من اگر که آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد که هست. مرا، آرزو های انقلاب، آواره ی کوه ها و بیابان ها کرده بود. هرکجا خسته می شدم، با تجسم یکی از آن آرزوها، نفس تازه می کردم و سرپا می شدم. هرکجا رمقم ته می کشید، دست به گنجینه ی آرزوهای انقلاب می بردم و یکی از آن ها را پیش می آوردم و با تماشای آن، انرژی می گرفتم.
عزیز دلم، من کجا باور می کردم که ریاکاری، به اخلاق جاری بسیاری از مسئولان ما بدل شود؟ و چاپلوسی و دروغ، عرف معمول میان مسئولان و مردم ما گردد؟ من کجا فکر می کردم جمعی از مسئولین تراز اول کشور، در بالا کشیدن اموال مردم، از هم سبقت بگیرند؟ به‌خداقسم من از روی تو و بچه ها شرمنده ام.
شما را در سختی و ریاضت پروراندم و اجازه ندادم ذره ای از امکانات مردم، به درون خانه ی ما پا گذارد. یادت هست چگونه اباذر را برای رفتن به سربازی تحریک و تشویق کردم درحالیکه اطرافیان ما و بسیاری، به کار من و تو می خندیدند. که مگر چه کسی پسرش را به سربازی می فرستد؟
من، عزیز دل، ریشه ی پارتی‌بازی را از محدوده ی کارم برچیدم و اولین پرخاش های من، نصیب شما و نزدیکانم می شد. یادت هست پدر پیرم را به بشاگرد برده بودم تا در کار کشت نخیلات به من کمک کند؟ دیدی چگونه بر او برافروختم؟ جلوی جمع؟ مگر او چه کرده بود؟ مختصری از وظیفه اش، به محدوده ی پدر و فرزندی پای نهاده بود. یادت هست یک روز روی در روی تو نشسته بودم و گفتم: من از فلان پروژه ی تلویزیونی، هشت میلیون تومان صرفه جویی کرده ام. نظرت چیست؟ باوجود آنکه نظر تو را می دانستم، باز اما پرسیدم. گفتی اگر به ما تعلق ندارد، به جای اولش برگردان. و من، در آن سال های دور، که هشت میلیون تومان بسیار بود، آن مبلغ را به تلویزیون بازگرداندم.
امروز، من در این زندان، که فرق چندانی با زندان شما ندارد، بخش پایانی عمر خویش را سپری می کنم. در زندان، گاه می نشینم و آرزوهای برنیامده ی انقلاب را یک به یک شماره می کنم.
قرار بود ما به یک آزادی عمیق دست پیدا کنیم. فراتر و ناب تر از دیگران. قرار بود دیگران، با هر عـقـیده و مرامی که دارند، در کنار ما، و شانه به شانه ما، حضور داشته باشند و احساس امنیت کنند. قرار بود نکبت های اخلاقی از میان ما برچیده شود. و چهره ی جامعه ی ما را، ادب، درستی، مدیریت، رشد، بیاراید. قرار بود جوانان ما به ایرانی بودن خود ببالند. قرار بود ایرانیان از هرکجا به کشور خویش بازآیند، نه اینکه سیل ایرانیان ناراضی، به هرکجای جهان سرازیر شود. قرار بود عدالت از جنس ناب علوی، آنچنان که رهبر و رهگذر یک روستا در برابرش یکی باشند، بر ما قضاوت کند. قرار بود ما به جهانیان، کیفیت ادب را، فهم را، علم را، درستی را، انصاف را، مدیریت را نشان بدهیم. قرار بود آزادی، اکسیژن ما باشد. من کجا به روزی می اندیشیدم که به صورت آزادی تیغ بکشند؟ و خانه اش ویران کنند؟ و جسم رنجورش را به زندان در افکنند؟ و عده ای، شیوه های شعبان بی مخی را احیا کنند و با همان شیوه ها، به جان مردم بیفتند؟
همد مم،
سی و دو سال از عمر من و تو، در این انقلاب گذشت. من اینجا در زندانم و تو در آنجا، که زندانی دیگر است. و دست هردوی ما تهی. تهی از رویاها و وعده های انقلاب. با همان شتابی که این سی و دو سال سپری شد، مابقی عمر ما نیز سپری می شود. تمنای من از تو و از فرزندانمان این است که مرا ببخشایید. و از مردمی که از امثال من آسیب دیده اند، نیز این است که مارا ببخشایید.
حکایت من و حکایت ما، حکایت کشاورزی است که با هزار مشّقـت و با امید ثمری خوشگوار، به کار و تلاش پرداخته اما آفتی فراگیر، محصول او را برده و خود او را با دستان تهی به جای نهاده است.
در روزهای ملاقات، من در این سوی، در زندان بودم و تو، در آن سوی، در زندانی دیگر. من می گفتم و تو می نوشتی. این گفتن های من و نوشتن های تو، زندانبان مرا بر این داشته است تا همین ملاقات مختصر را از من و تو باز بدارند. ملالی نیست. تو که با نبودن های من خو گرفته ای، این ایام نیز بر او مضاف.
سرت سلامت نور چشمم. احساسم این است که در آینده ای نزدیک، فرصت های ما با شتاب از کف می روند. چرا که دروغ، تزویر، بی عدالتی، ابزار حتمی فروپاشی اند. نعمت های خداوند یک به یک از ما دریغ خواهد شد، و زمان، به زیان ما از دست خواهد رفت. وقتی در جامعه ای عدالت نباشد، چرا ثروت باشد؟ چرا باران باشد؟ چرا آفتاب باشد وقتی مردمان یک جامعه، به انشقاق درافتند، چرا آلودگی سراپای مارا نیالاید؟ خودت را و فرزندانمان را برای روزهای سخت اما روشن مهیا کن.
می بوسمت.
فدای تو
محمد نوری زاد / زندان اوین

Saturday, August 13, 2011

I am a handful soil مشـتي خاكـم

مشتی خاکم.
سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد
با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم
و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم و
گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم
و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم

I am a handful soil,
light, free and have no dependency. I have no name, unknown to everyone,traveling with the wind. Sometime I live in a small garden to support the root and feed a little plant and other times, I go to the desert to be alone and learn,from the sun, to be silent while burning.

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم , خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان

But, many times I am just part of the earth, walked over by every child, youth or the old.
سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق،
تراشیده و بالابلند, زندانی دیوار و سقف و مردم ,فریفته ی پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کردند

But years ago, I was a proud statue,tall, well carved with opal eyes, prisoned, under the ceiling and the walls, surrounded by the people, deceived by the presents and sacrifices and those hands who were asking for my help.

مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود
People themselves, cut me from the mountain, carved and shaped me and then fell at my feet!! No one was so weak and helpless like me.

آنها امّا، از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم, آسمان را پرباران
می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان
من امّا هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان
و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران

They want me to fertilize their lands, to have more rain. They expected me to increase the milking breast of their sheep's and water to gush of their fountains.
But I never increased the milk of a sheep or water of a fountain. I never gave them raining clouds nor increased their corp.

ستایش مردم اما فریبم داد لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد
هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود
بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند
اما رفته رفته باور می کنند که برترند
من نیز باور کرده بودم

I was deceived by people worshipping me.
The joy of glorification and exaltation, was a dark blood running in my stony sculpture. No one knows that every idol will gradually and slowly becomes an idol.
At the outset, every idol they would tease itself and others whims. But they soon will believe that they are superior. I had the same belief.

تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد, پیشتر هم او را دیده بودم
نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود
حضورش حقارتم را به رخ می کشید
دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم
آن روز اما با هیچ کس نبود, بتخانه خالی بود از مردم
تنها او بود و تبری بر دوش

Until the day, that the young and strong man, came to the idols house. I had seen him before. His name was Abraham(Ibrahim), I always trembled , when he came to visit. His presence made me feel my demission. When others were present I could tolerate my emptiness

ترسان بودم و توان ایستادن نداشتم, ابراهیم نزدیکم آمد و گفت
وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یا سبوح و یاقدوس می گفت؟
تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی

I was scared, could not stand straight, Abraham came near me and said,
" Woe to you, were you not the mountain, which constantly worshiped and glorified your Lord? Was it not each atom of your soil that testified to the purity and sanctity, of your Lord, all day long? You were great, since you remembered God's greatness.

چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصمم کرده است؟
چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند

What happened that you earned such humility? What happened that you became a barrier between God and his worshipers? What happened that you raised against God's unity?
What made you to so persist in your disbelief? Why did you allow people,to deceive you and they be deceived by you?
Woe to you and to every creature, who may have the illusion of being equal to the creator.

و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد
من خود از شرم فرو ریختم؛
غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد

Then he raised his axe, but it never came down on me, I fell myself from being ashamed. I was humiliated and my hidden disbelief, fell apart!

ابراهیم گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان ,و من توبه کردم , و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت , اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهندداشت
مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و
اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند
خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید

Abraham said, Humility is the beginning of repentance and repentance is the beginning of faith. So I repented and returned to believe in pure and the only God.
Abraham Said, O, Idol, you humbled yourself today, but people will never give up Idol worshiping. They can make Idol of everything. If they can't find piece of wood to carve and shape it or a piece of stone, to prostrate to, then they use their imagination and prostrate in it's front , worshiping themselves!

ابراهیم گفت ،که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است :واي كه اين مردم خداي کوچک را دوست دارند؛ کوچک تر از خویش , خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی
خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد

Abraham said, Worshiping anything is better than worshiping self. Woe to these people who love a little God, smaller than themselves, a visible, touchable and reachable God. The type of Deity that they will Divine themselves!

امّاخدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست ، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست ،خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد, خدایی دشواراست
این مردم خدای آسان را دوست دارند
گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی , از آن خدای سهل ساختگی،
حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

But the God who is not like anyone or anything, who is everywhere and yet no where, no one can reach him or no one can imagine, is not an easy one.
I said Abraham, you made me brake and let me free from that simple and artificial God. Now what can I do, as a handful of earth, facing the real God.

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم
شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو
به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست
و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد
برایش بگو که چگونه ستایش مردم
مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند

Abraham said, Now you are a believing earth and from now on a teacher for mankind. Go city to city, mountain to mountain, and land to land, remind people that they all came out of earth, and earth has to be humble. If one day someone listened to your story, tell him how people made you arrogant and how became an idol, by their treatment and worships.

من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد
او مشتی از خاکم رابه آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت

I cried and Abraham's hands got wet. He threw part of me in water, some to the wind and some on the road.
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه برای اینکه ببینی براي چه كساني اهـميّت داري .......كه اين ديوار را بشكـنند

Sometimes, you have to raise a wall around yourself, not to isolate yourself from others, but to see, who are those who care for you who try to crack and to remove the wall.

Sunday, June 12, 2011

In Memory of Ezzat and Haleh by Dr. Soroush

در غم ما روزها بی‌گاه شد، عبدالکريم سروش
بـياد ســحـابي ها
اين نيک‌خواهان و دردمندان که عمری دل در گرو مذهب و مليت داشته‌اند، و هر دو را با هم می‌خواسته‌اند، از يک سو راهی به آسمان جسته‌اند و در سايه‌ی نگاه نوازشگر خداوند، معنا و باطنی برای حيات خاکی طلب کرده‌اند، و به اقتفاء رسول مکرم، به تتميم مکارم اخلاقی کوشيده‌اند، و از سوی ديگر آسايش دو گيتی را در مروّت با دوستان و مدارا با دشمنان ديده‌اند و به حکومت فرادينی فتوا داده و فراخوانده‌اند، و بر قرائت رسمی از دين خط بطلان و پايان نهاده‌اند
به نام خدا

عزيزی به خواب رفت، هاله ای در سحاب رفت وسايه ای با آفتاب رفت.
"گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار" ، "کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران".
يکی را دست اجل و دومی را دست ستم از ما گرفت . چه می شد اگر دست اجل گلوی ستم را می فشرد و مير اجلّ را با خود می برد؟
شربت مرگ مر آن پاکيزه جانان را گوارا باد که پا ک وچالاک رفتند واکنون در اقليم هشتم ، در ارض ملکوت و در سايه رحمت حقّ، آرميده اند و به ما محبوسان سجن طبيعت و مجروحان جورولايت ندا ميدهند که "يا ليت قومی يعلمون بما غفرلی ربّی وجعلنی من المکرمين".
هرگاه يکی از اين مجاهدان عاشق و پارسا در می گذرد حس می کنم بارما سنگين تر و کار ما سهمگين تر می شود. با خود زمزمه می کنم " که خود آسان بشد وکار مرا مشکل کرد". در اين دوران پر تلاطم که " ز منجنيق فلک سنگ فتنه می بارد " ، آنان که بايد نگاهبان روح و معنا و آموزگار زهد و تقوا باشند، خود چنان جسمانی و دنيوی شده اند، و چنان گلوی نجابت را به تيغ شرارت بريده اند، و جهل را بجای علم، وجن را بجای انس نشانده اند و ريا را حلال و نظر را حرام کرده اند ، و چنان چاه های نفت راتهی و چاه جمکران را پر کرده اند، و چشم ها را به نم و دل ها را به غم نشانده اند،وقرآن را دام تزوير وشريعت را دکان معيشت کرده اند، وخاک دنائت درچشم مروّت زده اند و آب دهان بر روی بصيرت افکنده اند، وچنان جان را ارزان ونان را گران کرده اند، و حرمت قضا و انتخاب و قانون را برده اند ، و جاهلان را تکريم و عاقلان را تحقير کرده اند ،و بر دهان آزادی پوزه بند زده اند و کام عدالت را تلخ کرده اند، و قتل و تجاوز وجعل وتقلب راسکه رايج و روان کرده اند، و... که دست ودهان دردمندان و درمانگران رااز شرم بسته اند وجان وروانشان را خسته اند.
اين نيکخواهان ودرد مندان که عمری دل در گرو مذهب ومليت داشته اند ،وهردو را باهم می‌خواسته اند ،از يکسو راهی به آسمان جسته اند و در سايه نگاه نوازشگر خداوند ، معنا و باطنی برای حيات خاکی طلب کرده اند، و به اقتفاء رسول مکرم ، به تتميم مکارم اخلاقی کوشيده اند، واز سوی ديگر آسايش دوگيتی را در مروّت با دوستان و مدارابا دشمنان ديده اند و به حکومت فرا دينی فتوا داده و فرا خوانده اند، و بر قراءت رسمی از دين خط بطلان و پايان نهاده اند،وپنجه در پنجه استبداد واستعمار افکنده اند وبر استقلال وطن وآزادی هموطنان پا فشرده اند و درين راه جفا و جور جماعت جاهلان را به جان خريده اند و در نبرد با ناراستی ها سپر نينداخته اند ، و عزّت فقر وقناعت را به خواری حرام خواری از خورجين ژنده ولايت نيا لوده اند، و بر در ارباب بی مروت دنيا به دريوزه نرفته اند، وخلوت دل را از صحبت اغيار پيراسته اند، و در انتظار ظفر، صبورانه خطر کرده اند ، و خسته ازخنجر خزان ،خنده خرّم بهار را نویَد داده اند،اينک اينان بکدام دليری از معشوق زيبا روی خود سخن بگويند ، که می بينند مشتی سفله و سفيه ، ديوی را به سودای زر و به سرخاب تزوير بزک کرده اند و حلّه حورو پری پوشانده اند، و بنام مليت و مسلمانی می فروشند

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبی ست

ايرانيان وپارسيان بسی بختيار بودند که
آفتاب عنايت خداوندی و سحاب رحمت مصطفوی بر آنان سایه عزت افکند تا به شرف اسلام مشرّف شدند وردای ايمان بر تن کردند و جرعۀ معرفت از جام رسالت محمّد نوشيدند و کتاب و حکمت او را عزيز داشتند و در فهم و تفسير آن به جان کوشيدندواسلام را ايرانی وايران را اسلامی کردند و چراغ فرهنگ فروخفتۀ خود را به مدد آن فروغی نو بخشيدند و با شکفتنی شگفت، هويتی و حقيقتی و جانی و جانانی تازه يافتند.
حاملان و خادمان و بانيان اين فرهنگ پر فروغ نو آئين ، نه چندان اند که نامشان به حصر و احصا در آيد وآسمان علم و ادب ايران از فقيهان وشاعران و عالمان و عارفان و فيلسوفان و متکلّمان ومتفکّران و هنرمندان مسلمان ، چنان پر ستاره است ، که با خورشيد روشن پهلو می زند.
دريغا ودردا که واليان جائر جمهوری اسلامی ، امانت داران و وارثان لايقی برای اين ميراث مفخّم نبودند. حريصانه و گدا طبعانه ، براين خوان يغما نشستند وسفيهانه مستی کردند وخم شکستند. هر چه در خزانۀ اسلام وايران ، به هزاره يی جمع آمده بود به دهه يی مصرف ومستهلک کردند. دست تطاول در مقدّسات گشودند و چوب چپاول بر افتخارات زدند.
نه فقط علی ومحمّد وحسين و زينب را خرج هوس های حقير و افکار فقير خود کردند ، که فردوسی و طبری و فارابی و بوعلی و سهروردی ومولوی وحافظ وصدرالدين شيرازی را نيز در مسلخ منافع خود سر بريدند. و از فرهنگی فربه و فاخر ، جثه ای عليل و عاجز بر جای نهادند که نه بازوی رنجورش دست کسی را تواند گرفت نه رخسار کريهش دل کسی را تواند برد. و آنگاه از جوانان حقيقت جو و جسارت خو ، گله سر دادند که چرا از جور ولايت و ولايت جور می گريزند، وچرا کرامت تراشی ها و خارق عادت بافی ها وگندم نمايی وجو فروشی هايشان را به جوی بر نمی گيرند، و متاع بی مشتری شان را به پشيزی نمی خرند.
امروز قم مرکز رسمی خرافه پروری و سفاهت گستری حکومت شده است. ياوه يی نيست که بر منبر ها گفته نشود و خرافه يی نيست که در قم ساخته و صادر نگردد. و قساوت وشرارتی نيست که در آنجا توجيه وتجويز نيابد. ولیّ جائر جمهوری ( که بی گمان نا مش در زمره جباران بی رحم تاريخ رقم خواهد خورد ) می پندارد که با جمعی شاعر کم شعور ومداح منقبت خوان مجيز گو و مشتی واعظ مدعی و متوهّم ، می تواند کرسی نظريه پردازی و فرهنگ سازی داير کند و به جنگ با " تهاجم فرهنگی " برود!
امروز ابليس هم از آنچه پليس در ايران ميکند بيزارست وظلم هم از آنچه در محکمه ها و محبس های جمهوری اسلامی می گذرد شرمگين است. مظلومان آينده تاريخ بر روحانيان خفته امروز نخواهند بخشيد که به استبداد دينی خوش آمد گفتند ومنافع خودرا بر مصالح خلق مقدم داشتند وبانگی به اعتراض و انکار بر نياوردند.
بار خدايا از روزی که آستان ولايت تو را بوسيديم و با ر سنگين امانت تو را بر دوش گرفتيم ، و" ازهمه باز آمديم و با تو نشستيم " ،غمخوار ايمان و حريت شديم وانسان راکه برصورت خويش آفريده يی سزاوار حرمت وکرامت بيکران يافتيم.
می بينيم که رهزنان در کمين نشسته اند و بنام تو راه سعادت و راحت خلقان را بسته اند. نيکان را يا به گورستان فرستاده اند يا بزندان. و مملکت را يا به جنّيان سپرده اند يا به جادوگران. افول اختر مروّت و غروب خورشيد عدالت را می نگريم و آئين نازنينت را می بينيم که پيام آور خشم وخشونت و جنگ و نفرت شده است.
معاويه ها را می بينيم که چنگ و دندان در خون يکديگر فرو برده اند و بر سر طعمه رياست ، تهيگاه خود را می درند. کشور ايران را می نگريم که چون کشتی بی لنگر کژ مژ می شود ونا خدايش گويی خدا را از ياد برده است. با اينهمه،نوميدی را گردن زده ايم که : از ازل تا به ابد فرصت درويشان است.
بار خدايا ، صالحان و آزاديخواهان را چندان فرصت وکاميابی ده تا دست به کاری زنند که غصّه سرآيد و ديو بيرون رود و فرشته درآيد. توفانهای تند توحش، چراغهای کوچک مقاومت را کشته و شکسته اند. مگذار مشعل های بزرگ بميرند ، مبادا ظلمت استبداد جاودانه شود.اينک که برق غيرت درخشيده و سحاب عزّت را سوخته، ابری و بارانی ديگر بفرست تا پليدی وشومی جهل وفقرو ا ستبداد را بشويدوگلزارآزادی واگاهی را آبياری کند.
ای فروزنده ماه و مهر، شب تيره ستم کشان را سحر کن، و خواب شب پرستان راجاودانه گردان
آنکه خوابش بهترازبيداری است آنچنان بد زنـدگانی، مرده به.
نسيم جان بخش رحمت تو سرمایه سعادت ماست.
بار خدايا، عزت الله سحابی وهاله سحابی را به گلزار رضوان راه ده وآنان را در زمره صديقان و قديسان بنشان،وبر افتادن بيخ استبداد را که آرزوی همه عمرشان بود تحقق بخش،وايرانيان را از چنگ سفيهان وسفلگان برهان واز دروغ وخشکسالی ودشمن مصون دار ورحمت ومحبت عام خودرا بر همگان بگستر.
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد که زد به خرمن ما آتش محبّت او
بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب ندا داد که عام است فيض رحمت اوعبدالکريم سروش
خردادماه ۱۳۹۰

Saturday, March 12, 2011

Repentance توبه

نوشته ای کوتاه ازشهادتنامه مکتوب تاریخ.
تـــــوبـــــه
از چه میگویی ولایت داری ازرحمان پاک
توکه هیـچ بویی نبردی ازخـــدای رحمنا ک
مــردم نیکوسرشت وخــوش تبــار این دیــار
تکیه بر دینی که میگفتی نمودند،آدم بی اعتبار
گفتی ازآزادی وجمهوری وگفتارمـردان خدا
دیده ای خود را درآیینه، تو ای قهـر از خدا؟
نزل میزان جزبه رحمت ازسوی یزدان نبود
تو ولـّی نافقیــه، گفتی که تفســیر این نبــود
تو چگونه خوانده ای درسی ز ارحم راحمین
گه کنی فسق و فجور و گه دهی فـتوای دین
یک شبی تا که شنودی صوتی ازفرزند حق
بیقرار و بی سبب تیغی کشیدی سـوی حــق
تیرناحقت چنان رفت ازمیان، تا سقف رب
کو به بهتی بی سبق، گشت ازخدایش درعجب
این که آمد تیری از پایین به بالا بهر چیـست؟
ای عجب گرعدل مابالاست، پس اين تیرچیست؟
تیره وروشن(۱) کشی، گویی که هست اذن اله
هيــچ ناداني چوتو،تیـرش نرفت سـوی خــدا

چــون تـو ضحـّـاکی چــنیـن جــــّلاد ودد
كي بديدست چرخ گردون اینچنین دیوانه دد
ميزنند ماران دوشـت، زخم زهرآگین وسخت
درخودی ماندیّ وغیرخود،همه کافـرشدست؟
ازشــفیـع واز نبـّی و از وصـّی و از ولــّی
بس تورامانده شقاوت، ای سخیف وای شقی
کـرده ای توسالها، دریـوزگی ازنفس خــویش
گاه آن است برکشی، تیغ وزنی برهستِ خویش
نفس سرکـش ،سرکشت کرده امیـر مؤمنان!
ازبرای عافیت، تیغ بردار و دمل را بترکان
این دمـل دریـای چـرکین فسـاد دینـی است
شرک وکـفر وکذب، لاجـرم بی دینی است
رو سـوی رحمـان پاک وایـزد توبــــه پذیــر
برخلاف نایبش!او رحم دارد میكند توبه، پذیر(۲

گلشن راز— نوزدهم اسفند هزاروسیصدوهشتادونه
(۱)روزوشب
(۲)توبه مي پذيرد

Monday, March 7, 2011

‌Letter to Hashemi Rafsanjani, نامه به هاشمي رفسنجاني

بسم الله الرﱢحمن الرﱢحیم
هیهات من الذﱢله
آقای اکبر هاشمی رفسنجانی
شما شخصیت سیاست روز، توانمند وآگاه دوران سازندگی را، با انهمه آرزوهائي كه براي آباداني ايران داشتيد و... .. دلم نمیخواهد خواری و ذلت شما بیش از این باشد.
با فائزه شما در سالهایی، آشنایی از نزدیک اما کوتاه داشتم و از اینکه او را چون پدر زیرک میدیدم، تحسین میکردم ... لیکن چون سیاست با قاموس ذهن فرهنگی من نمی¬آمیخت عمر دوستی کوتاه بود....

امروز که به صدایی و ندایی فرزندان شما تخطئه میشوند ،علما و فضلا و دنیا را ملامت میکنید که سکوت کرده اند...ولی سی واندی سال هفتاد میلیون ایرانی را که با دیانتش، با فرهنگ و زبان مادریش در اوج ناجوانمردی به حقارت و ذلت کشیده شد، ندیدید و صداهارا خفه کردید و سپس هم گوشت به دست گربه سپردید...
آقای هاشمی رفسنجاني، زود دیر می شود! و تاریخ ننگها و جنگها را پر رنگتر می نگارد. عمامه از سر بگیرید و ردا از تن برکنید، بربام خانه¬تان روید و یک ”الله اکبرﱢ بانگ برآرید تا شاید این شخصیت لگد خورده از دوستان و یاران انقلابتان بر سردارِ حق تطهیر یابد. بادا که در مسلخ خونین کنونی ردّی از”حـر“ بگیرید...
به خدا هیچ نیارزد ردای پرسودای ریاست و روحانیت به سیلی گزنده تاریخ و مـّلت.
زمان آموزگار صادقی است.» کتاب زنگار گرفته از بوی متعفن نظام جمهوری اسلامی نظام بی دینی، بی عدالتی، اسلام ستیزی و مسلم کشی را که به ملت، با ذلت خوراندید شایسته است - پایان - بنویسید. حتی اگر کرسی ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام و یا خبرگان رهبری را امروز فرمایشی و فرسایشی دارید به پشت بام خانه که کرسی «حی علی الفلاح » است بروید و حکم خلعیت، از خلفای هزار بدتر از بنی امیه را، سردهید که مرگ با عزت برتر از زندگی با خفت است.
یاران شهدآور سفره دیروز و زهرآور سفره امروزتان با مصلحت اندیشی های بی مسئولانه و قدرت پرست شما، کرامت و صلابت جوانان مسلم و آزادیخواه را بیشرمانه و وقیحانه در خیابانها، در خانه های شخصی و در زندانها به کثیفترین شکل ممکن آلودند وآزردند وکشتند و شما دست خونین به ردای سفید کشیدی و سر به زیر برف بردی.
«گویند رندی به راه، مرداب و گندابی دید که شخصی در آن غوطه خورده و دست و پا میزد. الواری بیافت و به گنداب زد. با زحمت او را بیرون کشید. مرد متعرض شد که چرا مرا بیرون کشیدی؟ رند گفت: آخر داشتی در منجلاب خفـّه می شدی. وی گفت: نه؛ من داشتم زندگی می کردم.»!
خیز و از این خانه - شو و ز پی جانانه شو زین ستم و زین جفا - رو سوی جانانه شو
دیروزخانم محتشمی پور هم دستگیرشد و شما بهتراز دیگران این زن وشوهر خدمتکارو صادق را میشناسید.
در عجبند این ملـّت؛ که مالباخته به جاي دزد، شاکی به جای متشاکی، مقتول به جای قاتل و مظلوم به جای ظالم به قاضی و محکمه برده می شود!!

آقای هاشمی:
شما در قبال تک تک محتشمی پورها ،تاجزاده ها،صابرها، مختاریها، اهل قلمها ،نواندیشها، آزادی خواهان و... مسئولید. چون امروز بر کرسی اي تکیه دارید که با بیش از سی سال سوء استفاده، حالا میتوانید استفاده اي به مردم ظلم کشیده برسانید. محتشمی پور هم میتوانست از تمام پتانسیلهای موجود ، کاخ و نان و نام بسازد، اما استغنای روح و وجدان بیدار و خداباورش، حرص و آز در او نیافرید، تا به قیمت ظلم و ستیزه با دینداران حقیقی – مردم، پرداخته شود. پس با ندای ندا و ژاله و هزاران ندای دیگر هم ندا شد. او و آنها که به ناحق به خاک و خون کشیده شدند، به تهمت و افترا بسته شدند و شیرانی که به مسلخ کافران از خدا بی خبر رانده شده تا زیر شکنجه و تجاوز ددمنشان اقرار کنند؛ خرگوشند! در نهرها و رودخانه ها جاری و ساری شده و هستند وخواهند بود. اما بسیارند کسانی که به منجلاب و گنداب خو می کنند به گمان زندگی.
بهار فصل رویش و رستن و تازه شدن است. برخیزید و ردا بیندازید و به جرگه حق ستانان از حق ستیزان درآویزید که؛ سراینده داستان گر بمرد داستانش زنده تر اوراق خورد
«الهی آن ده که سزاوار خداوندی توست و نه شایسته بندگی من.» علي(ع) گلشن راز- یازده اسفند ١٣٨٩

Friday, March 4, 2011

آي آزادي O' Freedom

آی آزادی! اگر روزی به سرزمین من رسیدی، در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه با لهجه ای غریب و فرهنگی عربی و چشمهایی سرد وترسناک نیا. برای مان از مرگ نگو. به گورستان نرو ، گورستان پایان است ، نباید آغاز باشد. این بار توی دهان هیچ کس نزن، وعده ی توخالی نده، نفت را بر سر سفره ها نیار، نان مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار. از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو، از سازندگی و آبادانی بگو.از تعهد کور نگو ، از تخصص و دانش و شور بگو.
آی آزادی! اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا .با چادر سیاه و تهجر و ریش نیا، با مارش نظامی و جنگ نیا ، با آواز و موسیقی و رنگ بیا.با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا، با گل و بوسه و کتاب بیا. از تقوا و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو، از پنجره های باز بگو، دلهای ما را با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق آشنایمان کن. به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم، چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.به ما شان انسان بودن را بیاموز، به خدا ” خود” خواهیم رسید.
آی آزادی ، اگر به سر زمین من رسیدی ، بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار ، مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم. با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری! بدانیم که آزادی یک نعمت نیست، یک مسئولیت است . به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم. ای نادیده ترین !اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..
هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا . تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم ،تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند ، تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم. آخر می دانی ؟ بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است.بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست .پس این بار با آگاهی بیا.
با آگاهی. با آگاهی

Thursday, February 24, 2011

I swear there is no God، بخـدا قـسـم خـدا نيست

« خدا نیست ، بخدا قسم خدا نیست ، نیست... »
اینها کلماتی بود که با صدایی دردآلود از دهان حامد بیرون می آمد و آب در چشم من می نشاند. با جسمی ویران و روحی پریشان از ایران گریخته و در گوشه یی از دنیا پناهی جسته و اینک در تلفن خشم و درد خود را پیش من بیرون می ریخت. حامد گناهی نداشت جز اینکه چند سال پیش به خاندان ما پیوسته بود و با دخترم کیمیا پیوند همسری بسته بود. جوانی آرام و سر براه ، قانع و متواضع ، اهل سلامت و عافیت که نه سودای سیاست داشت و نه صفرای ریاست. پیاده میرفت و زیاده نمی خواست و در دریای پرتلاطم زندگی چندان دور از ساحل شنا نمی کرد. از پدری و مادری هر دو نیکوکار و آموزگار. ده ماه پیش بود که توفانی وحشی ناگهان تومار آرامش وی را در هم پیچید. باغ وحش ولایت ، طعمه میخواست. دیوان با داغ و درفش به سراغش آمدند و وحشت ها به جانش افکندند و دست آخر دو راهه یی پیش پای او نهادند که : یا دست از جان بشوی و یا به صدا و سیما بیا و هر چه ما میخواهیم بگوی. از او دو چیز نا قابل (!) میخواستند : یکی اینکه فاش بگوید همسرش هرزه و هرجایی است و لذا شایسته طلاق. دیگر اینکه پدر همسرش ( عبدالکریم سروش ) « مردکی » است به اصناف رذایل آراسته و وابستگی ها به اجانب دارد و حرام خوار و ناپاک و دشمن شریعت و طریقت و حقیقت است و....
وحوش ولایت گمان می برند که « حلقه ضعیف زنجیر » را یافته اند و آنرا زود می شکنند و به صاحب دیوان گزارش پیروزی نمایان میدهند و پاداش فراوان میبرند ، و چون مناعت و مقاومت حامد ، پنجه قساوت شان را شکست ، برای شکستن کامل او دست به کار شدند ، روحش را رنجه و جسمش را شکنجه کردند ( کمترینش آنکه یک شب تا صبح ، برهنه در سرد خانه یی ، او را لرزاندند و ترساندند و...)
و عاقبت با حالی نزار و بدنی بیمار او را به خانه فرستادند. در خانه ، گاه از قوت رنج و شدت اضطراب چنان بی تابانه سر را بدیوار می کوفت که نزدیک بود سر و دیوار با هم بشکنند. حالا هم که بگوشه یی در خارج خزیده است ، هنوز کابوس داغ و درفش می بیند و دیوان درنده را همه جا در تعقیب خود می پندارد.
قصه پر غصه خود را که با من گفت از سر شرم و دلداری گفتم « خدا از آنان نگذرد ». سخنم تمام نشده بود که عقده خشمش شکافت و بر من آشوفت که « آقای دکتر اسم خدا را نبرید ، خدا نیست ، نیست ، نیست...». خدا در آن تاریکخانه کجا بود که من بی گناه و بی پناه زجر می بردم و ضجه میزدم و از او پناه می جستم و آن درندگان بی شرم با تمسخرشان مرا بیشتر می گزیدند و می دریدند؟

خدای واحد قهار چه میکرد آن وقت که آن سه دیو تبهکار ، به نام خدا ، در من افتادند و مرا بی جان کردند؟... می گفت و می گریست. حالا دیگر از هیچ کس شکوه نمی کرد. از خدا هم شکوه نمی کرد ، خدایی که عجالتاً خفته یا مرده بود.
گویی مرا به چالش می کشید ، مرا که عمری الهیات و فلسفه و عرفان تدریس کرده بودم. پیدا بود که نه تنها راحت و سلامتش را ستانده اند ، وجدان و ایمانش را هم لرزانده اند ، آشکارا چیزی در او تکان خورده و فروریخته بود. حادثه کوچکی نبود : خدا را جسته بود و نیافته بود! خسوف الوهیت را ، مرگ را، بی پناهی را ، شکنجه را ، تزویر دینی را ، قساوت بی امان را ، شر عریان را ، سبعیت بی مرز انسان را ، همه را یکجا چشیده و آزموده بود. حقاً تجربه مهیبی بود.
او بدریا رفت و مرغابی نبود - گشت غرقه ، دستگیرش ای ودود.
من گرچه خود از سبکباران ساحل نبودم، چنین گرداب هائلی را نیازموده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. دیدم کار از تئولوژی نمیرود. دلیری و دلداری دادمش که « بسا کسا که به روز تو آرزومند است ». خرم باش که از دست ظالمان رهیده یی. « نجوت من القوم الظالمین ». از جهنم گذشته بدرآی. مگذار تو را شکسته ببینند. برخیز. بلا و شکست را نخواسته بودی، حالا پیروزی و بهبودی را بخواه. الگوی دیگران شو. یوسف وار از چاه گرگان برآی و سلطانی کن. « جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش ». از بی ادبان ادب بیاموز. سرهنگی کردن با عاجزان را دیدی، خود با عاجزان سرهنگی مکن. به آینده یی بیندیش که در دیار ما هیچ کس خفت و ذلت نبیند، هیچ کس شکنجه نشود، هیچ کس شکنجه گر نشود، هیچ حصار و حریمی بدست متجاوزان نشکند، هیچ کس بی پناهی و بی خدایی را چنین عریان تجربه نکند، هیچ حیوانی دین دار نشود و سبعیت و حیوانیت را زیور دینی ندهد و در پوستین خلایق نیفتد. گفتمش دین همچو شراب است. آن چنان را آن چنان تر می کند. حیوانها را حیوان تر و انسان ها را انسان تر می کند. آن حیوانات، آن وحوش ولایت ، که با تو در افتادند البته دیندار بودند و منافق نبودند و درست همین دینداری ، درندگی شان را افزون تر کرده بود. چون به نام خدا می دریدند. چون دریدن را نه بازیچه ، نه حق بلکه تکلیف خود میدانستند. خواجگان مسند ولایت هم چنین اند. آنها هم قتل و غضب و تجاوز را تکلیف خود میدانند و برای آن « حجت شرعی » دارند و همین آنانرا خطرناک تر می کند. گفتمش اگر مشفقانه بنگری آن وحوش هم بیمارند ، بیماران روانی حقارت دیده و طعم کرامت ناچشیده. آرزو کن که هوای دیار ما دیگر بیمار پرور نباشد ، شهید پرور نباشد ، نفاق پرور نباشد ، ولایت پرور هم نباشد. به جای آن ، عاقل پرور و خنده پرور و شفقت پرور باشد. آرزو هم کافی نیست، تکاپو کن.
گفتمش مصییت تو عظیم است. یک از صد را با من گفتی و من هم یک از صد آن بی شرمی ها را با خلق می گویم. بی هیچ گناهی خودت را بریان و کیمیایت را گریان کردند، زندگی تان را سوختند، کارتان را گرفتند به مصیبت تان نشاندند. به غربت تان کشاندند و بسوی آینده یی تاریک فرستادند. حالا جامه صبر بپوش که خود کیمیایی دیگرست. صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر آدم ندیدفراموش مکن که حجم ستم در آن دیار مصیبت دیده چندان عظیم است که قصه تو و حصّه تو « چو خشخاشی بود بر روی دریا ، سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده بر او رنگی نیست
چشم نمناک و دل غمناک و جان سوخته خود را در کنار جان آن سوختگان بگذار و یاد آن مجروحان را مرهمی بر جراحات خویش کن. این حاکمان حجاج صفت مگر کم قتل و تجاوز و تطاول و چپاول وغارت و جنایت و مصادره و اعدام و رای دزدی وشهید دزدی و........کرده اند؟ مگر مادران داغدار و پدران سوگوار و فرزندان یتیم و همسران بی جفت و زندانیان زخم دیده و خاندانهای فرو پاشیده کم بوده اند؟ به آنان بیندیش و بر آنان رحمت آور. و با رسول علیه السلام بخوان که : خدایا ظالمان را بر ما چیره مکن و چون یونس در شکم نهنگ از حامدان و مسبحان باش. از حامد خدا که پرداختم به خدای حامد پرداختم. گفتم :
آسوده خاطرم که تـو در خاطر منی گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست ور متفـّق شوند جهانی به دشمنی
بار خدایا! عاشقان از تو توقعی ندارند. عیسي و حسین و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بریز و باک مدار. « منت پذیر غمزه خنجر گذار » تواند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه می کنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده یی؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت می خواهند.
میدانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرین اند « که بلای دوست تطهیر شماست ». گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خرد سوز و ایمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستیزنده تر می کنند. میدانم که
گر جمله کائنات کافر گردند بر دامن کبریات ننشیند گرد
چون
کفر و دین هردو دررهت پویان وحــده لاشـریک له گــویانو گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک یا ایمان مومنان تو را طربناک کند که برتر از شادی و غمی.
حالا که چنین است و تو چون ماه بر آسمان چنان ارتفاع گرفته یی و « دیدار می نمایی و پرهیز می کنی » که عارفان هم از جدائیت شکوه می کنند، و چنان در خسوف الوهیت و سحاب احتجاب رفته یی که پروای کفر و ایمان و غم و شادی خلایق را نداری، و چون گذشته دست تصرف در تاریخ دراز نمی کنی و عقاب و کیفری بر ظالمان فرو نمیزیزی... و حالا که گویی آدمیان را بخود وانهاده یی و آنان را به سر تازیانه یی نمی نوازی و عاقلان را ایماء و الهام داده یی که از تو انتظار دخالت و عنایتی نبرند، پس بر این بلاکشان باری فزون از طاقت منه و از عاقلان ناخشنود و شاکیان بی ایمان روی در هم مکش و کفرشان را کیفر مده. ظالمان خدافروش را که نمی گیری، مظلومان بی خدا را هم مگیر.
می بینی که از « منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد » و حکم اندر کف رندان است و داعیان دین تو « بر هم افتاده چو ماران ز بر ماران » کفرپروری و ایمان سوزی می کنند و یوسفان را بگرگان میدهند و خلقی را به اسارت گرفته اند و شرارت می ورزند، انصاف ده که « حافظ » قران هم اگر زنده بود، به شکایتی خالص بسنده می کرد و از آن یار دلنواز «شکری را با شکایت» نمی آمیخت. بی چونی و استغنایی که در کار توست و حکمت و غایت و مصلحت را پس میزند چرا خرد را حیران نکند و زبان را به شکوه نگشاید و دل را به کفران نکشد؟
بلی ما تیره چشمان، به حکم بشریت، درازنای تاریخ و فراخنای هستی را نمی بینیم و از غایت امور بی خبریم اما با همین نفس که تو دادی دم از محاجه با تو میزنیم و وام خرد میگزاریم و نه خائف بل واثقیم که از حلقه بندگان تو بیرون نمیرویم.
بار خدایا، از غزالی آموخته‌ام که هیچ‌کس را لعنت نکنم حتی یزید را، اما اینک فروتنانه از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ایران، لعنت و نفرین بفرستم.
خداوندا به احسانت، به حـّق نور تابانت مگیر،آشفته می گویم، که جان بی تو پریشان است
تومستان رانمیگیری، پریشان را نمیگیری خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشان استوگر گیری وراندازی چه غم داری؟ چه کم داری؟ که عاشق هر طرف این جا، بیابان در بیابان استعبدالکریم سروش اسفند ، 1389 ربیع الاول