Sunday, November 20, 2011

نسـلي كه عاشق نميشود Sara Shariati, Wrote

برای «نسلی که عاشق نمی‌شود

سارا شریعتي


در مفاتیح خواندم که دعای کمیل دعای خضر نیز هست و خضر پیامبرِ امید است. ما را، موسی را، با خود در همه‌ی ماجراهای سخت‌ اش همراهی می‌کند و هر بار در برابرِ سوالِ ما، چرایی‌های ما، عصیانِ ما، مخالفتِ ما با قـتلِ آن کودک، با خراب کردنِ آن دیوار، با غرق شدنِ آن کشتی، … می‌گوید :
"نگفـتم که ایمان نداری؟ و در پاسخ می‌شنود که : "صبر خواهم کرد و عاصی نخواهم شد.
امروز امّا ما عاصی شده ‌ایم. دیگر صبر نداریم. عاصی شده ‌ایم، نه نسبت به واقعیتی که نمی‌فهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهّمات‌مان. به این‌که هربارامید بستیم وهربارناکام ماندیم. اینست که دل ازحقـیقـت‌مان کنده ايم. خضر را تنها گذاشته‌ایم. همراهی‌اش نمی‌کنیم. ایستاده‌ایم و سر به زیر شده‌ایم. پذیرفته‌ایم که‌بی ادعا باشیم، سرِمان به کارِ خودمان باشد. جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاست‌مدار و قدرتمدار، و زندگی‌مان را بکنیم..
این ناامیدی راما درچهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوان‌ها که بظاهرمیهمانی ميگیرند ومي‌خوانند وميرقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دل‌خوش نیستند،‌ به هـیچ چیز. در جستجوی امنّیت هستند و موفـقیّت. هـمین جوانانی که می‌خواهند در لذّت به فراموشی برسند. قهرمانانِ لذّت در فلسفه، همه متفکرّینی هستند که به لذّت در غـلطیده‌ اند، چون شادی ندارند. امـید ندارند. چهره‌های عـبث هستند. لذّتِ مستی، خماری… هرچه که بی‌خبری می‌آورد و بی‌حسی‌… در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست ..
این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس می‌کنیم. تمام شهر حجله‌بندانِ مرگِ امید این مردم است. مردمانی که خسته شده‌ اند؛ که مجروحند؛ که داغـدارند؛ که می‌خواهند باز ماندگان‌شان را از بلای سیاست و بیداد فقـرحفظ کنند ‌و مصون‌شان بدارند..
این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکران‌مان، استشمام می‌کنیم. خضر آن پیامبریست که ما بیش از هر زمان، به او نیازمندیم.چرا؟ چون ما امروز به امید، بیش از هر چیز محتاجیم..
دوره ‌ای بود دوره‌ی ما، بیست و چـند سـال پیش، ما ســرشار از شور و شوق و امــید بودیم. فـلســفه‌یمان بــرای "تغییرِ جهان" بود و نه "تفسیرِ آن". جامعه‌شناسیمان برای بهم زدنِ نظـمِ موجود بود و بر پاییِ نظـمِ اجتماعیِ نوینی. تاریخمان گشوده بود و تاریخِ فردا در دست‌های ما بود. می‌خواستیم انقـلاب کنیم. نظمِ جهان را تغییر دهـیم. مدینه‌ی فاضله‌ی خودمان را، در گروهِ کوچکمان، در جامعه‌ی بزرگمان، در جهان، تحقـق دهیــم. همبستگی شعارِ ما بود و رفاه را جز در تقسیم‌اش با دیگران نمی‌خواستیم. بیست سالِ پیش، جامعه‌ی ما شاهد پیدایش و رشد هزاران گروه بود. به اسامی‌شان نگاه کنید : آرمان و مردم، دو مؤلفه‌ی ثابت بود. آرمان، آوا، ندا، صدا، فریاد… همه نشان از قـدرتِ ما، عـزمِ ما در رساندنِ حرف و حدیثمان به گوش دیگران داشت؛ و بعد، خلق، مردم، مستضعفین، کارگران… یعنی یک تجمع، یک جمع، چرا که ما رستگاری را برای همه می‌خواستیم. این پروژه‌ی مشترکِ ما بود. این حَبلِ مَتین ما بود. ریسمانِ مشترک ما. این همان طنابی بود که ما را از چاه نجات می‌داد و به صعودمان وا می‌داشت. اما این دوره، خوب و بد، گذشته است..

از آن زمان تا به امروز تحوّلاتِ بسیاری رخ داده است. در جهان، ودر ایران.
.درجهان، افسون‌زدایی شده است. عصرِ انقلابات به سر رسیده است. عصرِ ایدئولوژی‌ها به پایان رسیده است. مذاهـبِ امید، مذاهبی که وعـده‌ی رستگاری و نجات می‌دادند، در بحرانند. روشنفکران، مرگِ ایدئولوژی‌ها را اعلام کرده‌اند. پایانِ تاریخ را اعلام کرده اند. انتظار به پایان رسیده است. دیگر سبزواری‌ها، هر روز اسبی را زین نمی‌کنند و بر دروازه‌ی شهر نمی‌بنند تا امامِ زمان اگر آمد، سوارش شود. امروز از صاحب زمان می‌خواهند که دیرتر بیاید تا امتحانِ کنکور باز هم به تعویق نیافـتد!.
سخن گفـتن از امپریالیسمِ جدید، دیگر خریدار ندارد. گفـتمانِ عدالت‌خواهی، مغلوبه شده است. از مذهـب گفتن، زدگی ایجاد می‌کند. ملی‌گرایی کارِ پدرانِ ما بود. درنتیجه، مبارزه با امپریالیسم‌مان را حواله می‌دهیم به سازمان ملل. سوسیالیسم‌مان را تقـلیل می‌دهیم به خیر‌خواهی و حَسَنات. مذهبمان را "تبدیل" می‌کنیم به معنویتی بی‌ضرر، و انقلابی‌گریِ دیروزمان را "تعبیر" می‌کنیم به جوانی و خامی......
اما مسائلِ ما آیا از آن زمان تا به امروز تغییر کرده است؟ آیا فـقـر و گرسنگی کمتر از دیروز است؟ نیاز به مذهبی که پشتوانه‌ی عـدالت‌خواهی و دست دردستِ آزادی باشد، کم‌تر است؟ سلطه‌ی بی‌رقیبِ امپریالیسمِ جدید، مگر عـیان‌تر از دیروز نیست؟ واقعیتِ جهانِ سوم مگر نه این‌که همچنان موجود است و امروز بیش از دیروز در زیرِ غلطکِ بازارِ جهانی دارد قربانی می‌شود؟ و مگر نه این‌که برای جلوگیری از آنچه که از پی مهاجرت‌های مکررِ جـوانان و مغزهای جامعه ‌که فروپاشیِ ملی می‌نامند، ما بیش از هـر زمان نیازمند ایجاد یک روحِ ملی و احساسِ تعلـّقِ مدنی به این سرزمین هستیم؟
نسلِ ما، نسلِ دیروز، در پشتِ "نه"‌ای قهرمانانه، در پشتِ سنگرِ اصولِ اخلاقی و اعتـقادیش در برابرِ واقعیت می‌ایستاد. واقعیت را نمی‌پذیرفت.
رونو، خواننده‌ی فرانسوی می‌خواند : "جامعه! گرفتارم نخواهی کرد".....
پسوا، شاعـرِ پرتقالی می‌نوشت : "…واقعیت!را به فـردا بگـذار. برای امروز دیگر کافیست
اخوان می‌گفـت : "..…بیا ره توشه برداریم، قـدم در راهِ بی‌برگشت بگذاريم."
هوگو می‌سرود ‌: "…پاهایم اینجا، چشم‌هایم جایی دیگر"
نسلِ ما چشم‌هایش به جایی دیگر بود. نسلِ ما قـدم می‌گذاشت در راهِ بی‌برگشت. امروزه امّا، عصرِ پذیرشِ واقعیت است. پذیرشِ سرنوشت. عصرِ دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی‌حساب و کتاب. و این واقعّــیتِ جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگِ خارجی و داخـلی و اصلاحات و… را هـمه در طیِّ بیـست سال تجربه کرده است، بیش‌تر نمادینه شده است. خسته شده ‌ایم از این تجربه‌های مکرر و هـمه تلخ. اینست که پناه ميبریم به امنیّـتِ زندگیِ شخصی، و ازادعاهای بلند و پروژه‌های مشتركمان دست می‌شوییم واین‌هــمه را به حسابِ عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.
به آهـنگ‌ها‌ی امروزی نگاه کنید : مدام به فـراموشی‌ات می‌خوانند، به پذیرشِ واقعـّیت. اکـتفا به آنچه که هست
گذشته‌ها گذشته" ، "این کارِ سرنوشته". "عمرکمه، صفا کن"، ” اگه نباشه دریا، به قطره اکـتفا کن”
نسلِ دیروز بر سر حرفـش می‌ایستاد،‌ تا آخر. تزلزل را خیانت می‌خواند و بُریدگی. نسلِ امروز امّا "حرفـش را پس می‌گیرد." و می‌خواند که "خیال نکن نباشی، بدونِ تو می‌میرم". می‌خواهد واقعیت را بپذیرد، در آن دخیل شود، حتی گاه دوستش داشته باشد، و به خود بقـبولاند که می‌تواند به بازی‌اش بگیرد. می‌خواهـد مثبت اندیش باشدو‌ خوشبین. کار را یکسره کند.‌ وارد صحنه‌ی واقعیت شودو در آن مشارکت کند
روشنفکرانمان به ما می‌گویند ‌: “این”، درست است، “آن”، جوانی بود و خامی. ما باید تجربه‌ی تاریخ را در نظر داشته باشیم. باید فـرزند زمانه‌ی خویش باشیم. امروز عصر، عصرِ عـقلانیت است. ادعاهای گذشته را نگاه کنـیم : انقلابِ اجتماعی. سوسیالیسـم، جهانِ سوم گرایی. مذهبِ سیاسی. مردم‌خواهی… همه‌ی این‌ها را تجربه کردیم و امروز به اینجا رســیده‌ ایم. درنتیجه، تجربه‌ی تاریخی حکــم میکند که در حرف‌هامان تجد ید نظر کنیم. اگـر ما مبارزینِ دیروز می‌گفـتیم : آرمان و مردم، امروز باید بگوییم : عقلانیت و فـرد. اگر ما مذهبی‌های دیروز می‌گفتیم : مذهبِ ایدئولوژیک. یا به قولِ بازرگان، مسلمانِ اجتماعی، امروز باید بگوییم : معنویتِ فـردی، دینداریِ خصوصی. اگر ما روشنفکرانِ چپِ دیروز می‌گـفـتیم : سـوسیالیزم، امروز باید بگویــیم : نیکوکاری، کار حسـنه، خیرخواهی. اگر ما جهان سوّمی‌های دیروز می‌گفـتیم : راهِ سـوم، امـروز باید بگوییم، دمکراسیِ لـیبرال. باید واقعیتِ جهانی شدن و نسبیتِ مرزهای ملی را پذیرفت
از طرفی، مذهبِ اجتماعی هم، تجربه‌ی خودش را پس داده است. انقلاب هم کردیم و دیدیم که چه بود. سوسیالیزم هـم که دیوارش فـرو ریخت و راه سّوم هم که به بیراهـه انجامید… این حرف‌ها را تاریخ منسوخ کـرده است. این لیلی و مجنون‌ها به درد ادبیات می‌خورند، واقعـّیت‌ها را باید پذیرفت، با هــمه کاستی‌ها و کم بودهایــش، وگـرنه! متعــصّبی خواهــید ماند، جزمی، تنگ نظــر و خشونت‌گرا
."و نسلِ امروز قبول کرده است که کم‌ توقـّع باشد و واقع‌بین، و دل خوش کنـد به "به ـ بودِ"‌ همین "واقعـّـیت.
نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفـتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما بدلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزش‌هایمان نیز تجدید نظر کرده‌ ایم. در آرمان‌ها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قـدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون (دولت) مـّـتولیِ ملت شد، تعّـلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگی‌مان، به بقاءِ خود می‌اندیشیم!.
در جستجوی خود، مار‌گزیده شده‌ ایم، اینست که از هــر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک می‌کند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشته‌ایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده می‌کنیم. اما این تجربه‌های همه تلخ، بایستی توشه‌ی ما برای ادامه‌ی جستجو باشد. مگر نه این‌که به گفـته‌ای :" ..ضربه‌ای که هلا‌كمان نمی‌کند، قوی‌ترمان خواهد کرد…"؟ ‌ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوســیالیـزم، دمکراسی‌و… نیست. وفاداریِ ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتـی می‌گفـت، برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فـلسفه‌ی زندگی‌است. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بسته‌ی عـقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد می‌کند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزش‌هایی
از دو موضع به ایدئولوژی انتقاد می‌شود :
نخست (از موضعِ) دمکراسیِ لیبرال که خود، مدارِ ایدئولوگ‌هاست و با رسم و رسومِ یک ایدئولوژی، در واقع با اسمِ ایدئولوژی درگیر می‌شود. و دیگری از موضعِ پُست مدرن و نقـد ایده سالاری. در اینجا ما امّا از ایدئولوژی، معنا و مرام و جهت را مُراد می‌کنیم.
فرناند دومون، جامعه‌شناس و متکلم کانادایی می‌گوید :
در هر دوره به ما گفتند که "عصرِ پایانِ ایدئولوژی‌ها سر رسیده است" و پایانِ ایدئولوژی‌ها را هم‌چون پایانِ توهّمات به ما نمایاندند. در حالی که پایانِ ایدئولوژی‌ها، پایانِ توهّم نبود، پایانِ امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می‌آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قـدرت‌ها بسازند
این کاری‌است که ما امروز در صدد آن هستیم.
تاریخ یعنی چه؟ تاریخ یعنی حافظه‌ی ما؛ خاطره‌ی ما؛ گذشته‌ی ما؛ واقعیتِ دیروزِ زندگیِ ما و مگر نه این‌که هر حرکتِ جــديدی، اگـر بخواهــد که نو باشد، اولـین کارش ایستادن در برابرِ سازندگانِ این تاریخ، و صاحـبانِ این شناسنامه‌هاست؟ ایستادن در برابرِ این حافظه‌ایی که به ما می‌گویدکه : یادت نرود! همین کارها را ما در جوانی کردیم، دیدید که چه نتیجه‌ای داد. همین سنتی که به من می‌گوید :‌ همیشه همین بوده است؛ از قدیم تا ابد. هـمیــن گذشته‌ ای که مدام به من هشدار می‌دهـد، از حرکت بازم می‌دارد و نا امیدم می‌کند..

چاره را نسلِ امروز در گریز یافته است. گریز از این وطنی که دیگر مأوایش نیست. که در آن هـیچکاره است. که مدام تحقـیر و طردش می‌کند.ونسلِ ما، نسلِ دیروز،درواکنش به هـمه‌خواهیِ دیروز،امروزچاره را درکم توقعّی یافـته است، در "اکتفای به قطره" ، در "زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز"، در "گلــیمِ خود را از منجلابِ واقعیت بیرون بکش." هـمین مردمی که در شرایطِ انقلاب، یا در شرایطِ تهاجمِ دشمنِ خارجی، حماسه‌ها آفریدند و سرمشق شدند، امروز جز به امنیتِ اقتصادی و اجتماعیِ فـردِ خود، یا در خانواده‌ی خود، نمی‌اندیـشـند. دغدغه‌های اجتماعی، در بهترین حالت، به پرداخت خمس و زکاتِ ثروت ِخویش، تقـلیل یافته؛ و احساسِ تعّـلقِ به یک مـّّـلت، یک سرنوشتِ مشترک، دیگر وجود ندارد
در برابرِ دیکتاتوریِ این واقعیت، سلاحِ ما چیست؟ نه قدرتی داریم و نه امکاناتی. تنها امید است و تنها ایمان است که به ما این قـدرت و این امکانات را خواهـد داد. امید به آینده‌ای که ما در ساختنِ آن سهیم‌ایم و ایمان به آرمان‌ها و ارزش‌هایی که معنای زندگیِ مایند
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابرِ هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیت‌های اجتماعیِ بازدارنده‌ اش را بر‌می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقع‌گرایانه. هیچ حرفی برای گفـتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش‌ شرطِ هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قـــدرتی که از آن بهره‌مــندیم، پیــش شـرطِ هرکاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعّـلق داشت، باید به سرنوشتِ مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوبِ خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهتِ تغییرش بکوشیم
صحبتِ قـبلی من، صحبت از وفاداری بود. وفاداری به یک مفهوم : مفهـومِ انسانِ جدید. و به یک حرکت : آغازِ دوباره‌ی تاریخ. وفاداری که از آن سخن می‌گفتم، وفاداری به ارزش‌های خودمان عـليرغـمِ واقعیتِ موجود بود. وفاداری به همان عشق، همان آرمان‌ها، همان اصول، همان ارزش‌ها، همان بلنـدپروازی‌ها که ما را تا به ایــنجا کشاند. جستجوی مدام و ازپا ننشستن. مگر نه این‌که ما همچنان، هنوز، به آن آرمان‌ها و به آن دستاوردها معتقـدیم؟ پس بیاییم بجای دست شستن از دعاویِ خودمان، این مفاهـیمِ تحریف شده را "باز تعریف" کنیم و این ارزش‌های غصب شده را دوباره تملک کنیم. بیاییم پس از شستشوی این مفاهـیم و بازگرداندنشان به شأنِ اولیه‌ی خود، نسبت به آنها ادعای مالکیت کنیم. ادّعای مالکیت کنیم نسبت به سرزمینِ خودمان، ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ عـدالت‌خواهی. همان گفـتمانی که امروز در جامعه‌ی ما، آنها که در برابرِ آزادی ایستاده‌ اند، مدعی‌اش هستند. ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ دمکراسی، همان دمکراسی که امروز سرمایه‌داریِ جدید، مِلکِ مطلقِ خود می‌داند..
بیاییم در یک پروژه‌ی رهایی‌بخش مشارکت کنیم و ارزش‌های خودمان را ازچنگالِ مدعـّیان و صاحبانِ شناسنامه ‌دارش درآوریم و به میراثِ خودمان وفادار باشیم..
نیم قرن پیش، مصدق از ملتِ ایران سخن می‌گفت. بازرگان، از مسلمانِ اجتماعی سخن می‌گفت. طالقانی از شوراها و عدالت‌خواهی صحبت کرد. شریعتـي، " َالـنّـاس " را تَرجمانِ اجتماعیِ " اَلله" می‌دانست..
امروز ما از این هـمه، دست کشیده‌ ایم. تعلّقِ ملی را بنامِ جهانی بودن، کنار گذاشته‌ایم. دین‌مان را خصوصی کردیم تا کم‌تر هزینه داشته باشد. عدالت‌خواهی را رها کردیم چون (جریان) راست متولیِ آن است. دمکراسیِ لیبرال را تنها روایتِ موفـّق و ممکن قـلمداد می‌کنیم، چون آن تجربه‌های دیگر ناکام مانده بود. امروزما با عـقـب‌ نشینی داریم به حـّلِ معضلاتمان می‌پردازیم، ولی مسائل همچنان باقـیست.
در میهمانی‌ای، یکی از اقوام ما که دو فـرزندش تاریخ خوانده‌ اند، گـفت : " لعنت بر کسی که بگذارد فـرزندانش تاریخ بخوانند" و از این سخن این منظور را داشت : "…مومن از یک جا، دوبار گَزیده نمی‌شود"
من این صحبت را تکمیل می‌کنم :
گاه مومن می‌بیند که چون گَزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گَزیدن‌ها باید درس گرفــت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقـتش طاق می‌شود، در اینحال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقـّق نیافـته است، ازاودست نمي‌کشد. چون بایمانش نمي‌رسد، انکارش نمي‌کند. چون واقعیت علیه حقـیقـتِ اوست، تسلیم نمي‌شود.

مومن، معنای وجود خود را، زندگیِ خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقـبولیتِ عامّه یافـتن، ترجیح می‌دهد. مومن اززندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزش‌های خودش می‌شود. مومن چون یکبار گَزیده شد، از پا نمی‌افتد..
عشق، ایمان، امید، آرمان‌ها، معنا و دینامیسمِ حرکتِ تاریخ‌اند. وفاداری به این ارزش‌ها، ما را به جستجو و خَلقِ الگوهای جدید وا می‌دارد. این وظیفه و مسئولیتِ امروزیِ ماست. (۱) يازدهم آبان ۱۳۹۰
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(۱)بخشهائي كه با حروف درشت مـشـخّـص شده از نويسنده مقاله نيست. انتخاب ازماست

Wednesday, November 9, 2011

To my wife Fatemeh براي همسـرم فاطـمه

برای همسرم فاطمه
فاطمه جان، احتمال می‌دهـم از هـفـته‌ی آینده، زندان‌بانان ملاقات من و تو را برنتابند. من دلیل نگرانی آن‌ها را می‌دانم، که: مبادا میان من و تو، از پس پنجره‌ای دوجداره، و گوشی‌های تلفنی، چیزکی ردوبدل شود. نوشته‌ای، مطلبی، مهری، محبتی، اشکی، شوقی و شرمی که تا همیشه‌ی عمر بر چهره‌ی من نشسته‌است.
يادت هست سال ۱۳۶۲ با من همراه شدی و زندگی مختصرمان را بر پشت وانتی بار زدیم و راه طولانی بندرعباس را در پیش گرفتیم؟
من تمام سال ۶۱ را بدون تو، در منطقه محروم بشاگرد مانده بودم. و تو، سال بعد را، دور از من جایز ندانستی. گفتی:”ماهم می آییم. من و بچه ها”. که اباذر چهارساله بود و زینب یکساله ، یادت هست تمام روز را رانندگی کردم. نیمه های شب، از حاجی آباد که گذشتیم، هوای مطبوع جاماند و ما به هوای شرجی و داغ وارد شدیم. خسته بودیم. در کنار راه خوابیدیم. در خواب نیمه شب بودیم که یک روستایی رهگذر بیدارمان کرد و گفت: “این گاو اسباب پشت وانت شما را می خورد”. گاو را راندیم. او، سفره ی نان مارا بو کشیده و آن را از هم دریده بود.
یادت هست آن اقامتگاه بیرون شهر میناب را؟! که یکسال تمام، خانواده ی کوچک مارا در خود جای داد؟ و بیماری مستمر زینب را؟ من آنجا، یک سر داشتم هزار سودا، فکر می کردم آن همه فقر و محرومیت را می‌شود با یک سال و دو سال کار شبانه‌روزی زدود. و تو، نازنینم، دبیر بودی، در تهران. خودت را به شهر میناب منتقل کردی، جایی که تلفـنش هندلی بود و جز محرومیتی گسترده، هیچ نداشت و هرچه داشت، استعدادهایی بود که باید برکشیده می شد. من و تو، به این نیّت، به آنجا کوچیده بودیم. که استعدادها را برآوریم.
من در بشاگرد، طرح “کاشت و کوچ” را ابداع کردم. که: مردمان پراکنده ی آنجا را، چاره ای جز کوچاندن و اسکان دادن در چند منطقه محوری نیست. طرحی که بر کاغذ ماند و اقبالی برای انجام آن نیافت.
من می گفتم یک آبادی پنج خانواری، در لابلای کوه های صعب العبور، دلیلی برای ماندن در آن نقطه ی دور و پرت ندارد. چگونه باید به او جاده و مدرسه و امکانات بهداشتی داد؟ چه بهتر که آن آبادی را، و دیگرانی چون او را، به یک فضای فراخ آورد، کارخانه ای دست و پا کرد، معیشتی فراهم نمود، و امکانات منطقی زیست را برای آیندگانشان تدارک دید و شهرکی در حد مقدوراتشان به پا کرد و آن پراکندگی بی دلیل و رنج آور را در دل یک اجتماع درست مستحیل ساخت.
عمده ی عمر من، عزیز دلم، در همین مناطق محروم سپری شد. شدم یک پا متخصص محرومیت. هرچه نوشتم و هرچه فریاد زدم، راه به جایی نبردم. تمام نوار مرزی خراسان و سیستان و بلوچستان را روستا به روستا رفتم و از دار و ندارشان فیلم های مستند ساختم تا شاید نگاه ها را متوجه آن سامان کنم.
در همه ی این برنامه ها می گفتم: چرا نباید یک روستایی مرزنشین، در زابل، در سراوان، در قائن، در پیشین، در گوادر، به تعلقات رفاهی و اجتماعی ما راه یابد؟ و می گفـتم: همین که یک روستایی در آن نقطه ی دور مانده و سینه به سینه ی مرز دور کشور سپرده، باید دورش گشت و قد و بالایش را با بهترین امکانات معیشتی و رفاهی و اجتماعی آذین بست.
اما عزیز دلم، صدای من به جایی نرسید. ظاهـراً اداره ی جامعه، به شیوه ای که در تخصص کمیته امداد است، مطلوب تر تشخیص داده شد و من، و بسیاری چون من، هدر شدیم.
یک روز، پسرمان اباذر، به من گفت: “تو بالا سرِ ما نبودی”. و من به او حق دادم. به او، و به سایر فرزندانمان. و من، اینجا، با مرور این خاطره ها، بر انبوه شرم خویش خانه می سازم. و از همان خانه، به دست های تهی خویش می نگرم.
یادت هست نازنینم، یکبار که از بشاگرد به تهران آمدم، تو با لمس دست های من که زبر بود و پر خراش، خم شدی و بر کف دستان من بوسه زدی؟ این تابلوی پرشکوه، هرگز فراموشم نمی شود. بوسه ی آن روز تو، جنسی از آیه های قرآن داشت. و من، آن را به حافظه ام سپرده ام. و گاه به گاه ، با صوتی حزین، آن را تلاوت می کنم.
همسرم، من خودم را، تو را، و فرزندانمان را، به امید آینده ی بهتر این انقلاب، ندیدم. هرکجا تحمل و صبوری شما به کاستی می گرایید، شما را به آینده های بهتر وعده می دادم. و هرکجا روی ترش می کردید، بر شما می شوریدم. و حتی عرصه را به شما تنگ می گرفتم. آینده ای که در آن، من و تو به کنار، فرزندانمان، و فرزندانِ فرزندانمان را، سر در آغـوش نیکبختی می نهند و از نردبان رشد بالا می روند. اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر. شرمم باد اگر چشم انداز من از آینده ی انقلاب این بود. اف بر من اگر که آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد که هست. مرا، آرزو های انقلاب، آواره ی کوه ها و بیابان ها کرده بود. هرکجا خسته می شدم، با تجسم یکی از آن آرزوها، نفس تازه می کردم و سرپا می شدم. هرکجا رمقم ته می کشید، دست به گنجینه ی آرزوهای انقلاب می بردم و یکی از آن ها را پیش می آوردم و با تماشای آن، انرژی می گرفتم.
عزیز دلم، من کجا باور می کردم که ریاکاری، به اخلاق جاری بسیاری از مسئولان ما بدل شود؟ و چاپلوسی و دروغ، عرف معمول میان مسئولان و مردم ما گردد؟ من کجا فکر می کردم جمعی از مسئولین تراز اول کشور، در بالا کشیدن اموال مردم، از هم سبقت بگیرند؟ به‌خداقسم من از روی تو و بچه ها شرمنده ام.
شما را در سختی و ریاضت پروراندم و اجازه ندادم ذره ای از امکانات مردم، به درون خانه ی ما پا گذارد. یادت هست چگونه اباذر را برای رفتن به سربازی تحریک و تشویق کردم درحالیکه اطرافیان ما و بسیاری، به کار من و تو می خندیدند. که مگر چه کسی پسرش را به سربازی می فرستد؟
من، عزیز دل، ریشه ی پارتی‌بازی را از محدوده ی کارم برچیدم و اولین پرخاش های من، نصیب شما و نزدیکانم می شد. یادت هست پدر پیرم را به بشاگرد برده بودم تا در کار کشت نخیلات به من کمک کند؟ دیدی چگونه بر او برافروختم؟ جلوی جمع؟ مگر او چه کرده بود؟ مختصری از وظیفه اش، به محدوده ی پدر و فرزندی پای نهاده بود. یادت هست یک روز روی در روی تو نشسته بودم و گفتم: من از فلان پروژه ی تلویزیونی، هشت میلیون تومان صرفه جویی کرده ام. نظرت چیست؟ باوجود آنکه نظر تو را می دانستم، باز اما پرسیدم. گفتی اگر به ما تعلق ندارد، به جای اولش برگردان. و من، در آن سال های دور، که هشت میلیون تومان بسیار بود، آن مبلغ را به تلویزیون بازگرداندم.
امروز، من در این زندان، که فرق چندانی با زندان شما ندارد، بخش پایانی عمر خویش را سپری می کنم. در زندان، گاه می نشینم و آرزوهای برنیامده ی انقلاب را یک به یک شماره می کنم.
قرار بود ما به یک آزادی عمیق دست پیدا کنیم. فراتر و ناب تر از دیگران. قرار بود دیگران، با هر عـقـیده و مرامی که دارند، در کنار ما، و شانه به شانه ما، حضور داشته باشند و احساس امنیت کنند. قرار بود نکبت های اخلاقی از میان ما برچیده شود. و چهره ی جامعه ی ما را، ادب، درستی، مدیریت، رشد، بیاراید. قرار بود جوانان ما به ایرانی بودن خود ببالند. قرار بود ایرانیان از هرکجا به کشور خویش بازآیند، نه اینکه سیل ایرانیان ناراضی، به هرکجای جهان سرازیر شود. قرار بود عدالت از جنس ناب علوی، آنچنان که رهبر و رهگذر یک روستا در برابرش یکی باشند، بر ما قضاوت کند. قرار بود ما به جهانیان، کیفیت ادب را، فهم را، علم را، درستی را، انصاف را، مدیریت را نشان بدهیم. قرار بود آزادی، اکسیژن ما باشد. من کجا به روزی می اندیشیدم که به صورت آزادی تیغ بکشند؟ و خانه اش ویران کنند؟ و جسم رنجورش را به زندان در افکنند؟ و عده ای، شیوه های شعبان بی مخی را احیا کنند و با همان شیوه ها، به جان مردم بیفتند؟
همد مم،
سی و دو سال از عمر من و تو، در این انقلاب گذشت. من اینجا در زندانم و تو در آنجا، که زندانی دیگر است. و دست هردوی ما تهی. تهی از رویاها و وعده های انقلاب. با همان شتابی که این سی و دو سال سپری شد، مابقی عمر ما نیز سپری می شود. تمنای من از تو و از فرزندانمان این است که مرا ببخشایید. و از مردمی که از امثال من آسیب دیده اند، نیز این است که مارا ببخشایید.
حکایت من و حکایت ما، حکایت کشاورزی است که با هزار مشّقـت و با امید ثمری خوشگوار، به کار و تلاش پرداخته اما آفتی فراگیر، محصول او را برده و خود او را با دستان تهی به جای نهاده است.
در روزهای ملاقات، من در این سوی، در زندان بودم و تو، در آن سوی، در زندانی دیگر. من می گفتم و تو می نوشتی. این گفتن های من و نوشتن های تو، زندانبان مرا بر این داشته است تا همین ملاقات مختصر را از من و تو باز بدارند. ملالی نیست. تو که با نبودن های من خو گرفته ای، این ایام نیز بر او مضاف.
سرت سلامت نور چشمم. احساسم این است که در آینده ای نزدیک، فرصت های ما با شتاب از کف می روند. چرا که دروغ، تزویر، بی عدالتی، ابزار حتمی فروپاشی اند. نعمت های خداوند یک به یک از ما دریغ خواهد شد، و زمان، به زیان ما از دست خواهد رفت. وقتی در جامعه ای عدالت نباشد، چرا ثروت باشد؟ چرا باران باشد؟ چرا آفتاب باشد وقتی مردمان یک جامعه، به انشقاق درافتند، چرا آلودگی سراپای مارا نیالاید؟ خودت را و فرزندانمان را برای روزهای سخت اما روشن مهیا کن.
می بوسمت.
فدای تو
محمد نوری زاد / زندان اوین