Wednesday, May 16, 2012

The Story of “Agha Mehdi”

داستان آقا مهدي


چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد,  آقا سّید مهدی، که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش , جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند، راه باز می‌کنند تا دم در مسجد .....وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش ,  آقا سـید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل , دست شما درد نکند، بزرگوار 
سـّید، پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری 
  آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه شدند

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد، زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند...
حاج مرشد ؟جانم آقا سید؟ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم ....حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین ، "استغفرالله ربی و اتوب‌الیه" سّید، انگار فکرش جای دیگری است؟...
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا : حاج مرشد انگار که درست نشـنیده باشد، تند به سیدمـهدی نگاه می‌کند حاج آقا، یعـنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر!  این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله! ، سید مکثی می‌کند!  بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش راجمع و جورمی‌کند،به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند
حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله  ،می‌گوید ،   خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه می‌افتد، حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن  وزن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش....و
سـيدّ ، مـيگويد، دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟   شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتـش قدری هــوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قـدری هوای باران،     حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
سّـید ولی مشتری بود،  پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام.
مال امام حسین(ع) است  وتا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!...
سّـید به حاجی ملحق می‌شود و دور ميشوند!  انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد؟

چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل، سـید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دورمی‌شود. به در صحن که می‌رسد ،نگاهش به نگاه مردي گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سـّید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی، ميگويد، زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند،
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد، که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض..!   آقا سـّید! من را نشناختید؟    یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا
تعطیل كردید؟ همان "پاکت "   آقا سـّید! من دیگرخوب شده‌ام ...این بار، نوبت باران چشمان سّید است...

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران بود ـ یکی تعریف می‌کرد: روزیکه پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه، کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را به تابوت می‌کوبیدند

Wednesday, May 2, 2012

The Quran, to read, writes Dr. Shariati

((قرآن (خواندنی) از دکتر شریعتی))

قرآن کتابی است که نام بیش ازهـفـتاد سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است ! و بیش از سي سوره اش از پدیده های مادی و تنها دو سوره اش از عبادات! آن هم  حّج و نماز
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قـیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس وتبّرک و اسباب کشی بکار رفـت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند،
وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند
"چه کسي مرده است" ؟   چه غفـلت بزرگی که می پنداریم،  خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فـرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترادر کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده وآیا واقعا خدا ترا فرستاده تاموزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ، آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند،  اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند " احسنت ! ” گویی مسابقه نفـس است
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، ‌خواندن تو آز آخر به اول ، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو
آنان که وقـتی ترا می خوانند چنان حـّظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است، که به صلیب جهالت کشیدیم