Wednesday, August 20, 2014

Enough



                                                                ENOUGH

Recently I overheard a mother and daughter in their last moments together at the airport.  They had announced the departure.

Standing near the security gate, they hugged and the mother said " I love you and I wish you enough".
The daughter replied " mom, our life together has been more than enough.  Your love is all I ever needed.  I wish you enough too".

They kissed and the daughter left.  The mother walked to the window where I was seated.  Standing there I could see she wanted and needed to cry.  I tried not to intrude on her privacy but she welcomed me in by asking, "Did you ever say good- bye knowing it would be forever?"

"Yes, I have," I replied.  Forgive me for asking, but why is this forever good-bye?"

"I am old and she lives so far away.  I have challenges ahead and the reality is the next trip back will be for my funeral," she said.

"When you were saying good-bye, I heard you say, "I wish you enough", and may I ask what that means?"

She began to smile.  "That is a wish that has been handed down from other generations.  My parents used to say it to everyone "She paused a moment and looked up as if trying to remember it in detail and she smiled even more.  "When we said "I wish you enough, we wished the other person to have a life filled with just enough good things to sustain them".  Then turning toward me, she shared the following as if she were reciting it from memory.

I wish you enough sun to keep your attitude bright no matter how gray the day may appear.
I wish you enough rain to appreciate the sun even more.
I wish you enough happiness to keep your spirit alive and everlasting.
I wish you enough pain so that even the smallest of joys in life may appear bigger.
I wish you enough gain to satisfy your wanting.
I wish you enough loss to appreciate all that you possess.
I wish you enough hellos to get you through the final good-bye.

She then began to cry and walked away.

They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them but then an entire life to forget them.

Take time to Live.

Thursday, August 7, 2014

We have come a wrong way! O'People....


 شعر زیبایی از کیوان شاهبداغی 
آی مردم
به گمانم که غلط آمده ایم
راه را برگردیم
جاده از نور خدا، خاموش است
هیچکس، حوصله عشق ندارد اینجا
به خدا، هیچ رسولی به چنین راه، نخوانده ست کسی!
جاده بی آبادی
و سراسر، همه جا، ویرانی ست
تا افق، بذر عداوت كِشتند
راه پر جذبه، ولی بی مقصد
همه همسفران، دلگیرند
و کسی را، غم این قافله، در خاطر نیست
من به چشمان همه همسفران خیره شدم
برق چشمان همه، خاموش است
چشم و دستان همه، پر خواهش
و لب، از گفتن یک خسته نباشی، محروم!
و دل از عشق، تهی
و سکوت، حرف لبهای همه ست
خنده، این واژه دیرینه، کهن، منسوخ است
چاه ها خشک، پر از یوسف بی پیراهن
همه در جمع، ولی «تنهایند»
آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
قطره ای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز

و سرابی در پیش، که همه قافله را، خواهد کشت
جاده ای خوانده تو را رو به هبوط
جاده ای رو به سقوط
آسمانش دلگیر
ابرها، بی باران
خرمن جهل و عداوت، انبوه
به مزارع، علف نفرت و غم روییده
اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟

اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
هر چه در راه جلو رفته، عقب مانده تریم
هر چه در اوج، فرو مانده تریم
هر چه نوشیده، عطشناک تریم
هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانه تریم
آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
راه این قافله، بی راهه خودخواهی ها ست
نه خدایی، که نمایاند راه
نه رسولی، که بخواند بر عشق
نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
زنگ این قافله، زنگ دل ماست
بار آن، تنهایی
مقصدش، غربت دل های همه همسفران
هر چه از عمر سفر می گذرد، می بینم 
از خدا دورتریم
ره سپردیم به شب
و همه همسفران، خواب به چشم
دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
همه در قافله؛ غافل ماندیم
این چه راهی ست خدایا که درآن
هیچ کسی، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد
و سلامی، دل ما شاد نکرد
مرگ همسایه، نیاشفت دگر خواب کسی
گل لبخند، به لبهای کسی باز نشد
مرگ پروانه، دل شمع کسی آب نکرد
دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
کسی از جنس دعا، حرف نزد
ریه ها، پر شده از واژه ی مرگ
هیچ چشمی، به سر ختم «شرافت» نگریست
هیچ کس، مرگ «محبت» را جدی نگرفت
کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
سر شب، یک نفر آهسته ز من می پرسید:
جاده سبز «سعادت»، ز کجا باید رفت؟
من از او پرسیدم :
از خدا، چند قریه دور شدیم؟
من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
و نشانی هایی، که رسولان به بشر می دادند
من در این جاده، نمی بینم هیچ
خانه پاک خدا، آخر این جاده، نباشد هرگز
آخر جاده بدان حتم که حق، با ما نیست
سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
آی مردم، به خدا راه غلط آمده ایم
من دلم می خواهد برگردم

و به راهی بروم، که در آن راه، خدا همسفر من باشد
من دلم می خواهد 
به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
و همه هستی را

از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
از غم و غصه، که ره توشه این قافله شد
من سیرم
من دلم می خواهد، عاشق همسفرانم باشم
عاشق آنانی، که به راهی بجز این راه
کنون در سفرند
و نخندم به غم همسفر ناشادم
و بدانم که خدا، مال همه ست
من دلم تنگ محبت شده است
کار دل، دادن خون در رگ نیست

کار دل، عشق به زیبایی هاست
راه ما، راه پر از اندوه است
راه را برگردیم
شعله ی عشق در این جاده، دگر خاموش است
جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
دل من، همره این قافله نیست
من دلم، تنگ خدایم شده است
آی مردم، مردم

کار سختی ست، ولی برگردیم

برسیم تا سر آن پیچ زمان

که خدا، از دل ما بیرون رفت

سر آن پیچ که حق

رو به جلو رفت

و ما پیچیدیم